امین حمزه ئیان
بر شما باد خودکشی. خودکشیتان خجسته باد. چرا سالیان دگر فریاد زنید وای بر ما که تنهاییم و جهان در جهل؟ می توانید مرگ را بخوانید تا صدایتان تا ابد خفه شود. هرگز عذاب وجدانی نخواهم داشت، می توانید فریاد زنید او وجدان ندارد. حقیقت است وجدانی در کار نیست. وجدان را شما جاهلان برای خودآزاری خود در ذهن های کپک زدیتان آفریده اید تا از آن لذت برید و افسار زندگی کثیفتان را با آن با طلا بپوشانید. راحت فریاد زنید که وجدانی در کار نیست. با این کار مرا هیچ دردی نخواهد رسید.
وهم وجدان را، شما تا ابد به زنجیری بر سم هایتان خواهید کشید. بکشید که زنجیر برای پاهایی این چنین است. در جنگل های تاریک به دنبال آن افسانه ی سبز روید و آن جسد دختران زیبا را بیابید و با هم آغوشی با آنان لذت برید و تنهاییتان را قسمت کنید، تا نکند روزی از تنهایی بمی رید.
می توانید به راحتی با حرکات موزون پسران و دختران از گور برخاسته در شب، پای کوبی کنید و آن ها شما را با ناز و نگاه های ظریف غرق در خود کنند. و شما شاد باشید که جهان زیبا آفریده شده اگر، زیبا ببینیدش و این جمله را بارها شب و روز با شمشیر بر حلق خود فرو برید که جز این گونه سخن ها شما را آن چنان فنا خواهد کرد که دیگران مانند چهارپایان دیگر عصر ها برای شما بگریند و حلوا دهند تا به گمانشان روحتان آسوده و شاد گردد.
همین مرداب لجن برای زیستن شماست که در آن با سخن های عاشقانه مست شوید. مست لجن و کثافت و گمان برید عشق زندگیست. بگویید، هزاران بار بگویید بی تو خواهم مرد و تو را دوست می دارم و تو از برای منی و خود را در کنار تو در آرامش میابم و میلیارد ها سخن این چنین. لجن برای شماست که هر صدای زیبایی که از عمق گل ها بیرون می آید شما را به خود می کشد. فراموش کنید آن یافتن های حقیقت را و دیدن های واقعیت را که دستی گرم و مرده برای امید دادن به زندگی تا آخر عمر برای شما کافیست. کافیست و بیش از این نمی خواهید. توان تحمل بیش از این را ندارید زیرا دهان و حلق معده ی شما برای هضم کثافات است. قطعا هر چیز دیگر را که مزه کنید استفراغ و قی خواهید کرد.
شاد باشید که بر من فریاد می زنید. و شاد باشید که این پیروزی یعنی فتح کردن زندگیتان. به همین خیال ها خوش باشید و خون هم دیگر را هر روز بمکید و از آن لذت برید که بالاترین لذتتان خون گرم انسان و حیوان است.
هرگز دهانم را حتی به گوشت کوچک حیوانی هم نخواهم آلود. و شما راحت فریاد های عمیقتان را در هوا پرتاب کنید.
دیگر با نوازش و تعادل و میانه و محبت فریاد نخواهم زد. تعادل آن خط قرمزیست که شما دیوانگان دوپا در ذهن خود می سازید و گمان می برید حقیقت است و آن را فریاد می زنید تا بتوانید بگویید تجاوز کنندگان ماییم. اگر میانه نبود شما بر کدامین ریسمان دستان آلودیتان را می گرفتید که غرق نشوید؟ اکنون پایان این سکوت است.
می گویم که بدانی کیستی. می دانم اکنون خون، چشمانت را پر کرده است و خواهان مکیدن خون گرمم هستی. چرا؟ می گویم: چون توان شنیدن و دیدن حرکات خود را ندارید. اگر توان دارید بایستید تا مردانه بجنگیم. اگر توان دارید خزه ها و کثافات خود را کنار زنید تا عر یان به میدان آیید تا ببینند دیگران چه بر پوستتان نقش بسته است.
هرگز وجدانی عذاب دیده نخواهم داشت آن هنگام که شما دستتان را برای یاری دراز کرده اید و من شما را به دره پرت خواهم کرد. هزاران سال است عشوه های دروغین را می پرستید. هزاران سال است که دروغ منیت کاذبی، درونتان نشسته است. و هزاران سال است که مردمانی پاک، پاکیزگی را فریاد زدند اما در کدامین روز در لجن، گلی زیبا یافت شد؟ پاکیزگان از شما نبودند. زیرا اگر بودند اکنون نامشان این گونه بر زبانتان نمی آمد.
عصیانتان از این سخن دانی ها تنها لبخندی بر لبانم می نشاند.