نفهمیدن یعنی (هیچ)... تفاوتی ندارد

امین حمزه ئیان

 

زنان را ستایی؟ سگان را ستا

که یک سگ به از صد زن پارسا

یا

مردان را ستایی؟ سگان را ستا

که یک سگ به از صد مرد پارسا

 

تفاوتی هم بین این دو است؟

ستایش کردن؟ ستایش زن و مرد؟ اگر از دستش دهیم چه را بستاییم؟ حال اصلی دیگر این است که آیا می توان این گونه از دست داد؟

 

از دست دادن... هیچ کس و هیچ چیز متعلق به تو نیست که حال بخواهی از دستش دهی. تو از برای منی که از دستت بدهم؟ تو برای خودی. ما تنها برای خودیم. تا ابد یکتا؟ خود را نمی توانیم بشناسیم در این زمان به دیگری می اندیشیم. ما از آن هیچ کس نیستیم.

 

گاهی جملات ما را می آزارد. برای چه؟ حتی با آگاهی هم باز آزرده خاطر خواهیم شد. آیا بزرگ ترین موهبت تنهاییست؟ حداقل در آن آزادی و آزاده گی ست. نباید قسمت کرد چیزی را؟

 

اندیشه ی دیگری را از درون و بیرون کشتن و از بین بردن.

این ها همه ذهنیات است که ما را دچار وهم کرده و عذاب می دهد، ذهنت را آزاد نگه دار که آدم اینست.

در این قوم نادان چه انتظاری  داری که اینگونه می اندیشی؟

هنوز باور نداری...

هنوز نا پخته ای...

 

 

یاد آن دوران که بر مغزمان فرو می کردند ام. در حلق فرو می کردند که عشق در این دوران خطر آفرین است! اما سوالم این است، کدامین گوینده از درون گله زمانی که آن درد را مشاهده کرد، به فکر التیام بخشیدن بود؟

 

حال صد زن و مرد پارسا به از یک سگ بوند؟

تفاوت چیست؟

(بدان)هیچ

چشمانی از جنس گور

امین حمزه ئیان

 

بت ها ساختیم و فردا بت ها شکستیم و بت های تازه افراشتیم و گمان کردیم بت شکنیم.

بت شکن نادان، تو بت را نشناخته می شکنی؟ از یاد برده ای که روزگارانی در کنار آن می زیستی؟ و حال که قصد در شکستن داری اندیشیده ای با فضای تهی چه خواهی کرد؟

 

گفتند بشکن اما نگفتند ندانسته بشکن. برای شکستن ابتدا پتکی نیرومند را باید ساخت. نساخته چگونه می شکنی؟

آیا می دانی مقصد آن خرد کردن ها چیست؟ آیا فکر خرده های تیز، که بر تنت فرو خواهد رفت را کرده ای؟فرشته گور، مغاک

سخت تنان نیروی گرفتن پتک و خرد کردن و پارگی های بعد از شکستن را دارند. آیا جانت پذیرای این چنین است؟

 

سخن دانی ها همواره جاریست؟ چاره ای داشته تا به اکنون؟

 

با خویش سخن می گویم، که افسوس تا به گور نرویم فکر زندگی را نخواهیم کرد.

مستان الکل لجن زار مرداب ها

امین حمزه ئیان

 

بر شما باد خودکشی. خودکشیتان خجسته باد. چرا سالیان دگر فریاد زنید وای بر ما که تنهاییم و جهان در جهل؟ می توانید مرگ را بخوانید تا صدایتان تا ابد خفه شود. هرگز عذاب وجدانی نخواهم داشت، می توانید فریاد زنید او وجدان ندارد. حقیقت است وجدانی در کار نیست. وجدان را شما جاهلان برای خودآزاری خود در ذهن های کپک زدیتان آفریده اید تا از آن لذت برید و افسار زندگی کثیفتان را با آن با طلا بپوشانید. راحت فریاد زنید که وجدانی در کار نیست. با این کار مرا هیچ دردی نخواهد رسید.

 

درد زجروهم وجدان را، شما تا ابد به زنجیری بر سم هایتان خواهید کشید. بکشید که زنجیر برای پاهایی این چنین است. در جنگل های تاریک به دنبال آن افسانه ی سبز روید و آن جسد دختران زیبا را بیابید و با هم آغوشی با آنان لذت برید و تنهاییتان را قسمت کنید، تا نکند روزی از تنهایی بمی رید.

 

می توانید به راحتی با حرکات موزون پسران و دختران از گور برخاسته در شب، پای کوبی کنید و آن ها شما را با ناز و نگاه های ظریف غرق در خود کنند. و شما شاد باشید که جهان زیبا آفریده شده اگر، زیبا ببینیدش و این جمله را بارها شب و روز با شمشیر بر حلق خود فرو برید که جز این گونه سخن ها شما را آن چنان فنا خواهد کرد که دیگران مانند چهارپایان دیگر عصر ها برای شما بگریند و حلوا دهند تا به گمانشان روحتان آسوده و شاد گردد.

 

لجن زار کمکهمین مرداب لجن برای زیستن شماست که در آن با سخن های عاشقانه مست شوید. مست لجن و کثافت و گمان برید عشق زندگیست. بگویید، هزاران بار بگویید بی تو خواهم مرد و تو را دوست می دارم و تو از برای منی و خود را در کنار تو در آرامش میابم و میلیارد ها سخن این چنین. لجن برای شماست که هر صدای زیبایی که از عمق گل ها بیرون می آید شما را به خود می کشد. فراموش کنید آن یافتن های حقیقت را و دیدن های واقعیت را که دستی گرم و مرده برای امید دادن به زندگی تا آخر عمر برای شما کافیست. کافیست و بیش از این نمی خواهید. توان تحمل بیش از این را ندارید زیرا دهان و حلق معده ی شما برای هضم کثافات است. قطعا هر چیز دیگر را که مزه کنید استفراغ و قی خواهید کرد.

 

شاد باشید که بر من فریاد می زنید. و شاد باشید که این پیروزی یعنی فتح کردن زندگیتان. به همین خیال ها خوش باشید و خون هم دیگر را هر روز بمکید و از آن لذت برید که بالاترین لذتتان خون گرم انسان و حیوان است.

 

هرگز دهانم را حتی به گوشت کوچک حیوانی هم نخواهم آلود. و شما راحت فریاد های عمیقتان را در هوا پرتاب کنید.

 

فریاد زجر درددیگر با نوازش و تعادل و میانه و محبت فریاد نخواهم زد. تعادل آن خط قرمزیست که شما دیوانگان دوپا در ذهن خود می سازید و گمان می برید حقیقت است و آن را فریاد می زنید تا بتوانید بگویید تجاوز کنندگان ماییم. اگر میانه نبود شما بر کدامین ریسمان دستان آلودیتان را می گرفتید که غرق نشوید؟ اکنون پایان این سکوت است.

 

می گویم که بدانی کیستی. می دانم اکنون خون، چشمانت را پر کرده است و خواهان مکیدن خون گرمم هستی. چرا؟ می گویم: چون توان شنیدن و دیدن حرکات خود را ندارید. اگر توان دارید بایستید تا مردانه بجنگیم. اگر توان دارید خزه ها و کثافات خود را کنار زنید تا عر یان به میدان آیید تا ببینند دیگران چه بر پوستتان نقش بسته است.

 

هرگز وجدانی عذاب دیده نخواهم داشت آن هنگام که شما دستتان را برای یاری دراز کرده اید و من شما را به دره پرت خواهم کرد. هزاران سال است عشوه های دروغین را می پرستید. هزاران سال است که دروغ منیت کاذبی، درونتان نشسته است. و هزاران سال است که مردمانی پاک، پاکیزگی را فریاد زدند اما در کدامین روز در لجن، گلی زیبا یافت شد؟ پاکیزگان از شما نبودند. زیرا اگر بودند اکنون نامشان این گونه بر زبانتان نمی آمد.

 

عصیانتان از این سخن دانی ها تنها لبخندی بر لبانم می نشاند.

تهوع

امین حمزه ئیان

 

آدم، تهوع . حیوان انسان نما

شاید میلیون ها کیلومتر آن طرف تر باشند شاید هم نباشند و روزگاری می زیستند یا خواهند زیست. مهم آن است که وجودی این چنین، صحت دارد.

 

تناقضات درونی چقدر زیاد مشاهده می شود. آری درست و با صداقت صحبت می کنند مهربانند و عالی اما حیوان. حیوان از آن روی که نمی دانند صداقت و محبتی که می کنند و سخن هایی که می رانند چیست. عشق می ورزند، جدا عشق می ورزند از ته قلبی که برای آدمی می خوانندش، واقعا بعضی انسان ها خوب هستند اما باور دارم که انسان بودنشان ظاهر است و هیچ باطنی ندارند. ممکن است بی هیچ دلبستگی ای عده ای را از مرگ نجات دهند اما حیوانند.

 

چرا؟ چون هر عملی که انجام می دهند یا نمی دهند، غریزه است. کارها مخصوص انسان هاست اما دلایل انجام، انسانی نیست. همین و بس. آن قسمت زیباست و قشنگ اما از روی اندیشه نیست. عادت و غریزه و تربیت و هزاران مورد جبری دیگر. جبر است نه اختیار. به همین دلیل است که آن ارزش والای انسانی را برایشان قائل نیستم. اما قدر نشناس هم نیستم. دستتان درد نکند.

 

بگذریم از بیماری خودشیفتگی و نمایشگری های خودمان که دلیل انجام بسیاری از کارهایمان هستند. و این هنگام است که آن دروغ بزرگ درونی شکل می گیرد که بنده به خاطر نمایشگری یا خود شیفتگی فلان کار را انجام نداده ام.آخر سر روزی باورمان می شود. این موضوع خوب و عالی است، اما این باور برای آدمیت است؟

 

 

بنشینید تنها سکوت کنید و ببینید سخن های زیبا حتی عمل های زیبا را، اما صبر کنید تا تناقض نمایان شود آن گاه متوجه سخنم می شوید. نه این جا و نه آن جا بلکه همه جا این چنین است انتظاری هم نیست. اما ضربه هایی که از این گونه ادعا ها و سخن ها به انسان ناشی و تازه کار وارد می شود کم نیست.

 

باید تحمل کرد تا پخته شد و به آن تنهایی ژرف انسانی رسید. جالب آن است که این دیوانگان آنان را دیوانه می پندارند. طوفان خنده ها.

 

                              تهوع آدم

 

 

شنبه تا جمعه. بالاخره روزی می رسد که کسی از خود می پرسد "چرا؟".  اگر آدم باشد بالا می رود. حیف که این گونه ها کم یابند. اگر هم باشند تنهایند زیرا کم یابند.

اما شاید میلیون ها کیلومتر آن طرف تر باشند شاید هم نباشند و روزگاری می زیستند یا خواهند زیست. مهم آن است که وجودی این چنین صحت دارد.