قضیه ی عشق
دیباچه ای اندر احوالات خویش
تابستان امسال یکی از زمان هایی بود که کتابی را به طور کامل مطالعه نکردم چه در زمینه ی فلسفه وچه در علم. یک فرصت طولانی برای آسودگی، تنها کمی مقالات متفرقه در مورد مباحث مختلف را خواندم. پس از مدت ها امروز سری به کتاب فروشی زدم و حدود یک ساعت در آن جا پرسه زدم. در قفسه های مختلف هیچ کتابی که برایم جالب باشد نیافتم و آخر سر با دست خالی خارج شدم. کتاب های علمی جالبی وجود نداشت و کتاب های فلسفی هم بیش تر در مورد فلاسفه بود و کتاب هایی هم که نوشته ی خود فیلسوفان بود عموما بسیار قدیمی بودند. بیش تر به دنبال کتاب هایی حداقل از دنیای پست مدرن امروزی بودم که نیافتم تنها در بخش رمان ها کتاب هایی تقریبا به روز را یافتم اما خواندن رمان هم فعلا از حوصله ام خارج است و تمایلی به این کار ندارم.
خلاصه روز ها با نوعی منگی همراه است و نوعی از خود فرو رفتگی که همواره از اطلاعات خود در عذاب هستم. یکی از دست آورد های بزرگ در این مدت در امر نگارش بود که بخشی از مطالب را در وبلاگ قرار دادم. به طور کلی مدت بسیار طولانی ای است که تنها اگر مجبور بوده ام از خانه خارج شده ام. اما با این همه احساس خستگی عمیقی دارم. نمی دانیم چه بر سر این ذهن از کار افتاده یمان در این مدت آمده است. پردازش اطلاعات هم خصوصا در امر فلسفیدن بسیار کند پیش می رود.
چند روز پیش فردی از انزوای شخصی بنده پرسید و این که چرا تا به حال به دنبال شخصی به عنوان دوست چه دختر و چه پسر نبوده ام. این سوال موجب شد کمی به روابط عاشقانه (دختر و پسر) اطرافیان دقت کنم و از اطلاعات گذشته ام در این مورد استفاده کنم و سعی در به خاطر آوردن آن ها کنم. اکنون کمی در این مورد می نویسم. در مورد روابط دوستی بین ما ایرانیان بدون درنظر گرفتن جنسیت شاید بعد ها مطالبی نوشتم.
عشق به عنوان نوعی بیماری
در تحلیل روابط عاشقانه بین افراد، خصوصا ایرانیان تماما به مشکلات فرهنگی و شخصیتی بر می خورم. دیروز زمانی که در روابط اشخاصی به ظاهر عاشق توجه می کردم متوجه پایین آمدن سطح آنان شدم. یعنی از زمانی که وارد رابطه می شوند به جای فرا رفتن، فرو رفته اند چه از لحاظ روانی و موارد درونی و شخصیتی و چه از لحاظ موارد بیرونی که در رابطه با محیط فیزیکی خارج می باشد.
بسیار مشاهده کردم عشق نوع D را. اصولا در روانشناسی عشق، عشق و عشاق به دو دسته ی اصلی D و B تقسیم می شود. در دسته ی B که گاه، عشق سالم یا خودشکوفا نامیده می شود و به این افراد نخبه یا دگراندیش گویند، شخص تمایل دارد بدون احتیاج یا حسابگری در رابطه باشد اما در عشق D ما شاهد اشخاصی هستیم که به محبت احتیاج دارند و سعی در به دست آوردن این محبت و توجه برای خود هستند و معمولا سیاست هایی هم در این گونه رابطه ها برقرار است.
در بخشی از کتاب تمایلات و رفتارهای ج ن س ی انسان نوشته ی دکتر اوحدی این گونه نوشته شده است:
افراد خودشکوفا را می توان افرادی تعریف کرد که دیگر تحت انگیزش نیاز به ایمنی، به وابستگی، به محبت، به منزلت و به عزت نفس قرار ندارند، زیرا این نیازها قبلا در آن ها ارضا شده است. پس چرا باید فردی که نیاز به محبت در او ارضا شده است، عاشق شود؟ یقینا دلایل آن همان دلایلی نیست که فرد محروم از محبت را بر می انگیزاند، یعنی فردی را که به این دلیل عاشق می شود که نیازمند و مشتاق محبت است و مجبور است این فقدان و کمبود بیماری زا را جبران کند( عشق D).
افراد خودشکوفا(نخبه)، هیچ گونه کمبود جدی ندارند که درصدد جبران آن برآیند و در این حال بایستی به آنان با این دید نگریست که در جهت رشد، بلوغ، پیش رفت و در یک کلام، در جهت تکمیل و خودشکوفایی والاترین فطرت فردی و نوعی خود، آزاد شده اند. آن چه که این افراد انجام می دهند، از رشد ناشی می شود و بدون سعی و تلاش مبین آن رشد است. آن ها دوست می دارند، زیرا افرادی هستند با محبت، مهربان، صادق، و طبیعی. به عبارت دیگر، بدین دلیل دوست می دارند که فطرت آن ها این است که خودانگیخته باشند. همان گونه که یک گل مریم بدون خواست خود، عطر افشانی می کند یا یک مرد نیرومند، جدا از اراده ی خود، نیرومند است.
تلاش، تقلا و کوششی که چنین بر شیوه ی مهرورزی فرد عادی حکم فرما است، در مهرورزی فرد خود شکوفا کمتر وجود دارد. به زبان فلسفی این جنبه ای است از بودن و نیز از شدن، و می توان آن را عشق B نامید، عشق به وجود دیگران.
این خلاصه ای از تعریف دسته ی عشق بود. در دسته های مختلف عشق روابط ج ن س ی هم بسیار متفاوت است، افراد D نیازمند این گونه روابط هستند در صورتی که افراد B به راحتی می توانند نداشتن هر گونه رابطه ای را تحمل کنند زیرا خود ساخته هستند. در دسته ی B معمولا س ک س نوعی شوخی برای افراد است، نوعی سرگرمی که در آن به دلیل شکوفا بودن افراد، اشخاص احساس راحتی بیش تری نسبت به هم دارند و شاید ساعت ها در روابطشان شوخی و خنده کنند. در صورتی که در عشق D چنین صمیمیت خالص بدون آن وابستگی جسمی روانی وجود ندارد.
مسئله ی عشق را می توان از جنبه های مختلفی بررسی کرد. اما در این جا نمی خواهم زیاد روی بخش علمی مسئله تکیه کنم. اما چند نکته را باید ذکر کنم. احساس عشق وابسته به هورمون های بدن ما است مانند هورمون های تستوسترون و استروژن باعث ایجاد علاقه و آدرنالین باعث تکانه های جسمی مانند طپش قلب و استرس و خشکی دهان و لرزش و... ، دوپامین موجب انرژی بالا، شادی،کم خوابی و... ، سروتونین موجب نادیده گرفتن مشکلات معشوق و به یاد آوردن پیاپی آن می شود.
هورمون هایی که هنگام رابطه ی ج ن س ی یا حتی بوسه و ... ترشح می شوند و موجب ایجاد احساسات مختلف می شوند. اکسی تسین باعث ایجاد وابستگی و احساس عشق و عاطفه و وابستگی می شود. و اسوپرسین موجب تداوم علاقه می شود.
جالب آن جا است که قطع هر یک از ترشحات بالا موجب اختلال می شود و حتی دست کاری در دو هورمون نام برده شده ی آخری، موجب از بین رفتن هر گونه احساسی می شود. این دو هورمون در میزان کیفیت عشق مادری هم بسیار موثر هستند.
اما مطلب جالب دیگری که در سایتی مطالعه کردم به قرار زیر است:
برخی از پژوهشگرها روی این موضوع متمرکز شدهاند که «آیا عشق آتشین صرف نظر از عشق نافرجام، یک بیماری پاتولوژیک است یا نه؟» و جالب است بدانید روانشناسان بیشترین شباهت را بین عشق و یک بیماری خاص روانی به نام وسواس اجباری مشاهده کردهاند. در این بیماری، افکار خاصی به ذهن هجوم میآورد که فرد گریزی از آنها ندارد؛ این افکار او را مجبور به ایجاد رفتارهای خاصی میکند که اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زیادی میشود. مثلا کسی عادت دارد هر شب 10 بار دستهایش را بشوید و اگر 8 بار این کار را انجام بدهد درونش منقلب میشود و نمیتواند آسوده بخوابد.
عشق نه فقط در ظاهر و علایم بالینی شبیه این بیماری است، که از نظر آزمایشگاهی هم به آن شباهت دارد. در بیماری وسواس اجباری، یک ناقل خاص در سلولهای پلاکت خون بیمار افزایش پیدا میکند. پژوهشگری به نام مارازیتی، افراد عاشق را به این طریق آزمایش کرده و به این نتیجه رسیده که آنها هم درست همین حالت را دارند. پس عشق یک حالت وسواس اجباری ایجاد میکند که در آن فرد عاشق دچار افکار و عادتهای خاصی میشود که نمیتواند از دست آنها خلاص شود- مثل تماس گرفتن پی در پی با معشوق و فکر کردن مداوم به او که عملکرد عادی ذهنش را مختل میکند.
اما اکنون قصد ندارم بیش تر از این در بررسی علمی پدیده ی عشق وارد شوم، تمایل دارم بیش تر از جنبه های علوم انسانی آن را بررسی کنم.
در بسیاری از روابط اطراف خود پالس های ج ن س ی بسیاری در دو فرد مورد نظر یافتم، با توجه به آن ها متوجه شدم که بخش عمده ای از دلایل پایدار ماندن رابطه همین مسئله ی ج ن س ی است. البته این مورد طبیعی است اما با دقیق شدن در موضوع متوجه می شویم که این حد از حد تعادل خارج شده است و دلیلش کاملا مربوط به مسایل فرهنگی ما می شود. از زمان کودکی بدن جنس مخالف و کلا جنس مخالف نوعی تابو شده است.
به دلیل همین ناآگاهی ها است که افراد در اولین ارتباط خود سریع عاشق شده و با از دست دادن اولین نفر، زندگی را تباه شده میابند گویی تنها همان یک نفر بوده است و بس. تمام این مشکلات به خاطر فرهنگ ناصحیحمان است که پیش می آید.
از مواردی که بسیار مهم است و دوست دارم روزی به آن بپردازم تمام اتفاقاتی است که بعد از به هم رسیدن دو نفر به هم اتفاق می افتد. مسائلی که موجب دل زدگی می شود. تحقیقات نشان می دهد که بیش از هفتاد درصد افرادی که بسیار عاشق پیشه بوده اند بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترک خود اظهار کرده اند که دارند بدون هیچ احساس عشقی زندگی می کنند!! البته تحقیقات مربوط به ایران نیست. اما آمار ایران هم مطمئنا زیبا نیست. از جنبه هایی بسیار وحشتناک هم می باشد. مثلا در مورد نوع و آگاهی از روش های برقراری رابطه ی ج ن س ی بین زوج گاه بسیار احمقانه است.
خلاصه آن که آن چه ما دیدیم آن بود که مردم به جای استفاده از این احساسات در راه پیش رفت، بدین صورت که با داشتن چنین رابطه ای بخشی از ذهن خود را آزاد تر کنند تا رشد بیش تری داشته باشند، تماما به جنبه های زود گذر غیر انسانی آن بیش از آن چه هست و اهمیت دارد، ارزش می گذارند و پیش خود فکر می کنند این یعنی همان عشق. و بعد هم در تخیلات عارفانه ی خود غرق شده و به ملکوت اعلا می روند. نتیجه هم آخر سر جز بازگشت به عقب چیز دیگری نیست.
فعلا تا بدین جای نگارش کافیست تا ببینیم بعدا چه پیش خواهد آمد.

مسیر فلسفه می بریم. گروهی برآنند که فیلسوفان حقیقت را می دانند و در اولین سوالی که دیگران از این گونه افراد دارند سوال در مورد معنا و مفهوم زندگی و خود حقیقت است. شاید در این هنگام فیلسوف ما نتواند با پاسخ های خود شخص گوینده را راضی کند. دلیل این امر این است که فلسفه یعنی جست و جوی حقیقت. در واقع می توان مسیری را که ما پله پله به سمت حقیقت می رویم، فلسفه نامید و شخصی که در آن مسیر است را فیلسوف خواند.
نيچه در كتابش فراسوي نيك و بد مطرح مي كند كه بايد از دگم گرايي ها در انديشه فلسفي دوري كرد. او حقيقت گرايي مطلق افلاطون را زير سئوال مي برد و جستجوي خير و حقيقت مطلق را باطل مي داند. وي مي گويد كه براي بشر بنيادي تر از بررسي حقيقت جستجوي ارزش آن بوده است و متافيزيسين ها همگي به دنبال ارزش گذاري مفاهيم متضاد بوده اند. نيچه مي گويد كه بايد در تضادهاي دوگانه شك كرد. نيز مي گويد از كجا معلوم كه اين تضادهاي دوگانه اصلا وابسته به هم و يكي نباشند؟ در فلسفه معين ارزشي بيشتر از نامعين دارد همان طور كه ارزش نمود كمتر از حقيقت است. اگر چه نيچه مطرح مي كند كه چه بسا اين ارزش گذاري ها اشتباه و ظاهربينانه است. از نظر وي نادرستي يك حكم باعث نمي شود كه آن حكم را رد كنيم. او احكام نادرست را براي زندگي بشري ضروري مي انگارد و رد كردن آنها را به معناي رد كردن زندگي مي داند. از نظر او فلسفه فراسوي نيك و بد ضروري ست.
اغلب در زندگي روزمره خود ملاحظه ميكنيم كه در اثر وجود يك ناسازگاري بين ذهن ما و جهان خارج ، نظريات عجيب و غريبي اظهار ميكنيم. اين نظريه پردازي از سرشت مبهم و ناموزون ما ناشي ميشود. البته بايد توجه داشته باشيم كه نظريه پردازي علمي چيزي كاملا متفاوت از اين موردي است كه اشاره شد. در نظريه پردازي علمي ، انسان به صورت مستقيم با جهان خارج درگير ميشود و ذهن در مواجهه مستقيم با آن آزاد است و لذا جهان در حكم فاعل و ذهن در حكم منفعل ميباشد. اما در نظريه پردازي كه ما اشاره كرديم، جاي اين دو عوض ميشود. در علم فلسفه از اين نوع نظريه پردازيها عموما تحت عنوان متافيزيك ياد ميشود.