قضیه ی عشق

دیباچه ای اندر احوالات خویش

تابستان امسال یکی از زمان هایی بود که کتابی را به طور کامل مطالعه نکردم چه در زمینه ی فلسفه وچه در علم. یک فرصت طولانی برای آسودگی، تنها کمی مقالات متفرقه در مورد مباحث مختلف را خواندم. پس از مدت ها امروز سری به کتاب فروشی زدم و حدود یک ساعت در آن جا پرسه زدم. در قفسه های مختلف هیچ کتابی که برایم جالب باشد نیافتم و آخر سر با دست خالی خارج شدم. کتاب های علمی جالبی وجود نداشت و کتاب های فلسفی هم بیش تر در مورد فلاسفه بود و کتاب هایی هم که نوشته ی خود فیلسوفان بود عموما بسیار قدیمی بودند. بیش تر به دنبال کتاب هایی حداقل از دنیای پست مدرن امروزی بودم که نیافتم تنها در بخش رمان ها کتاب هایی تقریبا به روز را یافتم اما خواندن رمان هم فعلا از حوصله ام خارج است و تمایلی به این کار ندارم.

خلاصه روز ها با نوعی منگی همراه است و نوعی از خود فرو رفتگی که همواره از اطلاعات خود در عذاب هستم. یکی از دست آورد های بزرگ در این مدت در امر نگارش بود که بخشی از مطالب را در وبلاگ قرار دادم. به طور کلی مدت بسیار طولانی ای است که تنها اگر مجبور بوده ام از خانه خارج شده ام. اما با این همه احساس خستگی عمیقی دارم. نمی دانیم چه بر سر این ذهن از کار افتاده یمان در این مدت آمده است. پردازش اطلاعات هم خصوصا در امر فلسفیدن بسیار کند پیش می رود.

چند روز پیش فردی از انزوای شخصی بنده پرسید و این که چرا تا به حال به دنبال شخصی به عنوان دوست چه دختر و چه پسر نبوده ام. این سوال موجب شد کمی به روابط عاشقانه (دختر و پسر) اطرافیان دقت کنم و از اطلاعات گذشته ام در این مورد استفاده کنم و سعی در به خاطر آوردن آن ها کنم. اکنون کمی در این مورد می نویسم. در مورد روابط دوستی بین ما ایرانیان بدون درنظر گرفتن جنسیت شاید بعد ها مطالبی نوشتم.

 

عشق به عنوان نوعی بیماری

عشقدر تحلیل روابط عاشقانه بین افراد، خصوصا ایرانیان تماما به مشکلات فرهنگی و شخصیتی بر می خورم. دیروز زمانی که در روابط اشخاصی به ظاهر عاشق توجه می کردم متوجه پایین آمدن سطح آنان شدم. یعنی از زمانی که وارد رابطه می شوند به جای فرا رفتن، فرو رفته اند چه از لحاظ روانی و موارد درونی و شخصیتی و چه از لحاظ موارد بیرونی که در رابطه با محیط فیزیکی خارج می باشد.

بسیار مشاهده کردم عشق نوع D  را. اصولا در روانشناسی عشق، عشق و عشاق به دو دسته ی اصلی D و B تقسیم می شود. در دسته ی B که گاه، عشق سالم یا خودشکوفا نامیده می شود و به این افراد نخبه یا دگراندیش گویند، شخص تمایل دارد بدون احتیاج یا حسابگری در رابطه باشد اما در عشق D ما شاهد اشخاصی هستیم که به محبت احتیاج دارند و سعی در به دست آوردن این محبت و توجه برای خود هستند و معمولا سیاست هایی هم در این گونه رابطه ها  برقرار است.

در بخشی از کتاب تمایلات و رفتارهای ج ن س ی انسان نوشته ی دکتر اوحدی این گونه نوشته شده است:

افراد خودشکوفا را می توان افرادی تعریف کرد که دیگر تحت انگیزش نیاز به ایمنی، به وابستگی، به محبت، به منزلت و به عزت نفس قرار ندارند، زیرا این نیازها قبلا در آن ها ارضا شده است. پس چرا باید فردی که نیاز به محبت در او ارضا شده است، عاشق شود؟ یقینا دلایل آن همان دلایلی نیست که فرد محروم از محبت را بر می انگیزاند، یعنی فردی را که به این دلیل عاشق می شود که نیازمند و مشتاق محبت است و مجبور است این فقدان و کمبود بیماری زا را جبران کند( عشق D).

افراد خودشکوفا(نخبه)، هیچ گونه کمبود جدی ندارند که درصدد جبران آن برآیند و در این حال بایستی به آنان با این دید نگریست که در جهت رشد، بلوغ، پیش رفت و در یک کلام، در جهت تکمیل و خودشکوفایی والاترین فطرت فردی و نوعی خود، آزاد شده اند. آن چه که این افراد انجام می دهند، از رشد ناشی می شود و بدون سعی و تلاش مبین آن رشد است. آن ها دوست می دارند، زیرا افرادی هستند با محبت، مهربان، صادق، و طبیعی. به عبارت دیگر، بدین دلیل دوست می دارند که فطرت آن ها این است که خودانگیخته باشند. همان گونه که یک گل مریم بدون خواست خود، عطر افشانی می کند یا یک مرد نیرومند، جدا از اراده ی خود، نیرومند است.

تلاش، تقلا و کوششی که چنین بر شیوه ی مهرورزی فرد عادی حکم فرما است، در مهرورزی فرد خود شکوفا کمتر وجود دارد. به زبان فلسفی این جنبه ای است از بودن و نیز از شدن، و می توان آن را عشق B نامید، عشق به وجود دیگران.

 

این خلاصه ای از تعریف دسته ی عشق بود. در دسته های مختلف عشق روابط ج ن س ی هم بسیار متفاوت است، افراد D نیازمند این گونه روابط هستند در صورتی که افراد B به راحتی می توانند نداشتن هر گونه رابطه ای را تحمل کنند زیرا خود ساخته هستند. در دسته ی B معمولا س  ک   س نوعی شوخی برای افراد است، نوعی سرگرمی که در آن به دلیل شکوفا بودن افراد، اشخاص احساس راحتی بیش تری نسبت به هم دارند و شاید ساعت ها در روابطشان شوخی و خنده کنند. در صورتی که در عشق D چنین صمیمیت خالص بدون آن وابستگی جسمی روانی وجود ندارد.

مسئله ی عشق را می توان از جنبه های مختلفی بررسی کرد. اما در این جا نمی خواهم زیاد روی بخش علمی مسئله تکیه کنم. اما چند نکته را باید ذکر کنم. احساس عشق وابسته به هورمون های بدن ما است مانند هورمون های تستوسترون و استروژن باعث ایجاد علاقه و آدرنالین باعث تکانه های جسمی مانند طپش قلب و استرس و خشکی دهان و لرزش و... ، دوپامین موجب انرژی بالا، شادی،کم خوابی و... ، سروتونین موجب نادیده گرفتن مشکلات معشوق و به یاد آوردن پیاپی آن می شود.

هورمون هایی که هنگام رابطه ی ج ن س ی یا حتی بوسه و ... ترشح می شوند و موجب ایجاد احساسات مختلف می شوند. اکسی تسین باعث ایجاد وابستگی و احساس عشق و عاطفه و وابستگی می شود. و اسوپرسین موجب تداوم علاقه می شود.

جالب آن جا است که قطع هر یک از ترشحات بالا موجب اختلال می شود و حتی دست کاری در دو هورمون نام برده شده ی آخری، موجب از بین رفتن هر گونه احساسی می شود. این دو هورمون در میزان کیفیت عشق مادری هم بسیار موثر هستند.

اما مطلب جالب دیگری که در سایتی مطالعه کردم به قرار زیر است:

برخی از پژوهشگرها روی این موضوع متمرکز شده‌اند که «آیا عشق آتشین صرف نظر از عشق نافرجام، یک بیماری پاتولوژیک است یا نه؟» و جالب است بدانید روان‌شناسان بیشترین شباهت را بین عشق و یک بیماری خاص روانی به نام وسواس اجباری مشاهده کرده‌اند. در این بیماری، افکار خاصی به ذهن هجوم می‌آورد که فرد گریزی از آنها ندارد؛ این افکار او را مجبور به ایجاد رفتارهای خاصی می‌کند که اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زیادی می‌شود. مثلا کسی عادت دارد هر شب 10 بار دست‌هایش را بشوید و اگر 8 بار این کار را انجام بدهد درونش منقلب می‌شود و نمی‌تواند آسوده بخوابد.


عشق نه فقط در ظاهر و علایم بالینی شبیه این بیماری است، که از نظر آزمایشگاهی هم به آن شباهت دارد. در بیماری وسواس اجباری، یک ناقل خاص در سلول‌های پلاکت خون بیمار افزایش پیدا می‌کند. پژوهشگری به نام مارازیتی، افراد عاشق را به این طریق آزمایش کرده و به این نتیجه رسیده که آنها هم درست همین حالت را دارند. پس عشق یک حالت وسواس اجباری ایجاد می‌کند که در آن فرد عاشق دچار افکار و عادت‌های خاصی می‌شود که نمی‌تواند از دست آنها خلاص شود- مثل تماس گرفتن پی در پی با معشوق و فکر کردن مداوم به او که عملکرد عادی ذهنش را مختل می‌کند.

اما اکنون قصد ندارم بیش تر از این در بررسی علمی پدیده ی عشق وارد شوم، تمایل دارم بیش تر از جنبه های علوم انسانی آن را بررسی کنم.

در بسیاری از روابط اطراف خود پالس های ج ن س ی بسیاری در دو فرد مورد نظر یافتم، با توجه به آن ها متوجه شدم که بخش عمده ای از دلایل پایدار ماندن رابطه همین مسئله ی ج ن س ی است. البته این مورد طبیعی است اما با دقیق شدن در موضوع متوجه می شویم که این حد از حد تعادل خارج شده است و دلیلش کاملا مربوط به مسایل فرهنگی ما می شود. از زمان کودکی بدن جنس مخالف و کلا جنس مخالف نوعی تابو شده است.

به دلیل همین ناآگاهی ها است که افراد در اولین ارتباط خود سریع عاشق شده و با از دست دادن اولین نفر، زندگی را تباه شده میابند گویی تنها همان یک نفر بوده است و بس. تمام این مشکلات به خاطر فرهنگ ناصحیحمان است که پیش می آید.

از مواردی که بسیار مهم است و دوست دارم روزی به آن بپردازم تمام اتفاقاتی است که بعد از به هم رسیدن دو نفر به هم اتفاق می افتد. مسائلی که موجب دل زدگی می شود. تحقیقات نشان می دهد که بیش از هفتاد درصد افرادی که بسیار عاشق پیشه بوده اند بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترک خود اظهار کرده اند که دارند بدون هیچ احساس عشقی زندگی می کنند!! البته تحقیقات مربوط به ایران نیست. اما آمار ایران هم مطمئنا زیبا نیست. از جنبه هایی بسیار وحشتناک هم می باشد. مثلا در مورد نوع و آگاهی از روش های برقراری رابطه ی ج ن س ی  بین زوج گاه بسیار احمقانه است.

خلاصه آن که آن چه ما دیدیم آن بود که مردم به جای استفاده از این احساسات در راه پیش رفت، بدین صورت که با داشتن چنین رابطه ای بخشی از ذهن خود را آزاد تر کنند تا رشد بیش تری داشته باشند، تماما به جنبه های زود گذر غیر انسانی آن بیش از آن چه هست و اهمیت دارد، ارزش می گذارند و پیش خود فکر می کنند این یعنی همان عشق. و بعد هم در تخیلات عارفانه ی خود غرق شده و به ملکوت اعلا می روند. نتیجه هم آخر سر جز بازگشت به عقب چیز دیگری نیست.

فعلا تا بدین جای نگارش کافیست تا ببینیم بعدا چه پیش خواهد آمد.

ذهنی آزاد برای آدمی آزاده

در اوراق گذشته ی خود به تکه کاغذی برخوردم که روی آن چند کلمه نوشته بودم. این نکاتی بود که برای رها کردن خود از قواعد اخلاقی و به دست آوردن سطح فکری آزاد، روزی در اتوبوس که نشسته بودم بر کاغذ نوشتم.

قواعد و قیود
پیش داوری ها
سنت ها
عذاب وجدان

از موارد بالا شاید برایتان جالب باشد بدانید که حدودا منظورم از عذاب وجدان چیست. عقیده بر این است که عذاب وجدان تنها یک امر کاملا ذهنی است و هیچ گونه پدیده ی عجیبی در برندارد. انسان برای بدست آوردن سطحی از آزادی، زمانی که قواعد و پیش داوری ها و سنت ها را می شکند، ممکن است در مواردی دچار عذاب وجدان شود. در این لحظه شخص دانا باید علت تفکرات خود را شناسایی کند و سعی بر از بین بردن سرطان عذاب وجدان در چنین شرایط و شرایط مشابه دیگر کند.

کلا عذاب وجدان از تلقین، سنت ها، فرهنگ و حتی تا حدی هم از ژنتیک برمی خیزد. برای آزاد کردن ذهن خود، کشتن وجدان و به حداقل رساندن تاثیر آن در زندگی و جایگزین کردن موارد عقلی به جای آن یکی از موارد بسیار مهم در آزاد کردن ذهن است.

یکی از موارد بسیار مهم در خواندن فلسفه آموختن آنالیز شخصیتی خویشتن است که اگر شخص خوب روش را پیش رود، می تواند تا آخر عمر به قول خود از نظر شخصیتی به روز باشد.

این خود پدیده ایست بس عجیب ناک در مبحث آدمی.

آدمی میان دو هیچ

امین حمزه ئیان

نبودن خدا، انسان و زندگی و همه ی هستی را احمق و بی سرانجام و بی معنی کرده، ولی چه کار کنیم که همین طور است. (سارتر)
اکنون آدمی میان دو هیچ بزرگ که گویا واقعیت است و در لحظه ی تولد همراهمان زاییده می شود قرار دارد. دو هیچ که با تمام تناقضات ظاهری مکمل هم هستند. و اکنون آدمیست و جهانی که گاه تنها حقیقت ثابتش را این دو آزادی یا شاید اسارت می پنداریم.

زندگی و مرگ آن دو هستند که بنیاد محور تمام اعمال و افکارمان است. با شروع زندگی، تنها مرگ است که همراه آن متولد می شود. اما چون پیش از آشنایی با مرگ تنها زندگی را تجربه می کنیم، سال ها واقعیت مسلم خود را زندگی می دانیم. در پرتوی زندگی مرگ همواره وجود دارد اما هیچ گاه آن را تجربه نخواهیم کرد زیرا مرگ تنها حدیست برای انسان زنده. زمانی که مرگ فرا رسد زنده نیستیم تا بتوانیم بگوییم آن را تجربه کرده ایم. مرگ تنها کلمه ایست برای پدیده ای که هرگز آدمی آن را لمس نکرده است. و چه سود ها و خلاقیت هایی که در زیر سایه ی وجود مرگ پرورش یافته است. اگر آن نبود شاید زندگی معنای عمیق خود را از دست می داد.

شاید پر تناقض ترین مسئله ی هستی انسان این دو هیچ باشد. تمایلی که انسان به زندگی ابدی دارد و در عین حال از آن می گریزد. و اگر کفه ی ترازو به طرف یکی خم شود آن گاه تعادل تمام هستی انسان به هم خواهد خورد. این می تواند توازنی زیبا از دیدگاه انسان به شمار آید.
شاید بتوان مرگ و زندگی را دو آزادی دانست اما همان طور هم می توان آن دو را تنها اسارتی در بند جهانی محکوم به این دو دانست. اندیشه و وجود زندگی بدون مرگ معنا ندارد و همچنین بلعکس.
هدایت زیبا می گوید: اگر مرگ نبود همه آرزوی آن را می کردند !!

سالیان طولانیست، از آن جا که سرشت آدمی بیش تر او را به سوی زندگی می کشاند، تلاش کرده تا با ایجاد و خلق تصاویری از زندگی ای دیگر خود را از تصویر پایان برهاند. اما انسان در تنهایی اگر صادق باشد هیچ گاه از هجوم افکاری که شاید واقعیت است در امان نمی ماند. او می ترسد و بیش تر تغییر جهت می دهد.

اما امروز معنای زندگی و مرگ متحول شده است. اکنون روزگاریست که می توان گفت زندگی می تواند چون سیزیف باشد که سنگی را تا ابد به قله ی کوهی برده و سنگ از آن جا به پایین میغلتتد و این عمل تا همیشه ادامه دارد. در این هنگام مرگ هم معنایی نو میابد.

این معانی تازه و ساده ما را در مقابل این پرسش قرار خواهد داد که زندگی امروز و آینده و زندگی گذشتیمان آیا تنها نوعی آزادی بوده است یا اسارتی محض؟  این جنگیست واقعی و روانی که تنها در مغز شاید تنها موجود هوشمند، به نام آدمی برقرار می شود. ما این سوال را در پرتوی زندگی می پرسیم.

آیا رواست در پرتوی زندگی که این سوال را می کنیم آن را نفی کنیم؟ شاید منطقی نه. اما اگر اسارتست، در این اسارت نفی چه ایرادی خواهد داشت؟ شاید بتوان رد معانی عمیق زندگی را پذیرفت اما زیبا نخواهد بود پرسیدن چرا های بی حاصل و تنها تعریف بی معنایی اطراف. زیرا اگر این گونه باشد باید تنها راه حل را که مرگ است خود، قبل از صحبتی تجربه کنیم و آن گاه که تجربه به نتیجه برسد دیگر وجودی نیست که این سخنان را بیافریند.

این از آن تناقضات روانی انسان است که درونش روان است؛ آن پذیرش واقعیت سخت(که هیچ گاه قطعی نمی شود) و در عین حال دانستن راه و تنها رفتن از بی راهه ها برای برگشتن به گریزگاه خود.

پذیرش این دو، به معنای آزادی، تنها در پرتوی  تفکرات متافیزیکی صورت می گیرد. و این کاریست که فیلسوفان عموما از طریق منطق و عارفان از طریق چیزی که دل می نامندش به آن دست میابند. اکنون سوال پیش می آید که آزادی یا اسارت آیا واقعا وجود دارد و یا تنها زائیده ی تفکرات است یا به بیانی دیگر آیا درونیست یا بیرونی؟
شاید بتوان گفت ساخت مفاهیم درونی تنها برای شناخت بیرون که بخشی از آن درون آدمی است به وجود می آید. یعنی تمام مسائل به طور کلی از نظر مفاهیم ذهنی ما، بیرونیست.

پذیرش این دو به عنوان هیچ، سوالات و پیامد های عمیقی را در زندگی به وجود می آورد که به عنوان مثال می توان پذیرش تنهایی انسان و یگانه بودن او در جهان را نام برد. تفکر در این موارد انسان را متوجه ریسمانی بسیار ظریف و نازک و در ظاهر نامرئی میان دو معنای آزادی و اسارت قرار می دهد و گاه در پی آن جبر و اختیار. که هر قدم در این راستا برای گذر می تواند آدمی را در لحظه گاه برای راهی طولانی به اوج رساند یا به زیر افکند.

ریسمانی به ظرافت آدمی

امین حمزه ئیان
تقدیم به فرشاد اسماعیلیان و خود، با امید به تازه ها برای خویش و تو و آدمی

فلسفه برای زندگی یا زندگی برای فلسفه؟
سوالیست که باید قبل از شروع فلسفیدن برای خویش روشنش کنیم. زمانی که روزمان را شروع می کنیم همواره و به طور ناخودآگاه از روش ها و منطق های فلسفی استفاده می کنیم. منظورم از فلسفه ای که بیان کردم، فلسفه ای است که فلاسفه به آن می پردازند و در پی آن به جست و جوی پاسخ های مناسب برایش کند و کاو می کنند.

آیا کسانی که فلسفه می خوانند حقیقت را میابند؟سحابی ستون آفرینش زیبا
افرادی هستند که از گفته های فیلسوفان و جهان بینی آنان لذت برده و به همین خاطر مطالب آن ها را مطالعه کرده و اگر این موضوع را صحیح دنبال کنند موجب می شود که در هر کاری که مشغول هستند ابعاد مختلف را بسنجند. یعنی با مطالعه ی دیدگاه ها به نوعی آگاهی می رسند که به وسیله ی آن در شرایط مختلف قدرت استدلال از زوایای مختلف را نسبت به کسانی که فلسفه نمی دانند، به دست می آورند. این مطلب خود نشان دهنده ی یکی از فواید مهم فلسفه است که آن گسرش دید ما نسبت به زندگیست.

اما افراد دیگری که فلسفه می خوانند بعد از مدتی تنها به جای مطالعه ی آرا به مرحله ای می رسند که برای ارضا کردن خویش شروع به فلسفیدن می کنند و برای زندگی و دیدگاه های خویش می توان گفت کلبه یا قصری را بنا کرده و بر پایه ی آن به دیگر امور می پردازند.

به اشتباه بین مردم، کسانی را که فلسفه می خوانند به نوعی دیوانه می پندارند و سعی بر آن دارند که این گونه افراد را از راه فلسفه، که می اندیشند پایانش جز دیوانگی چیز دیگری نیست دور کنند. اما حقیقتا فلسفه ما را به سمت جنون می کشاند؟

این جا است که پی به اهمیت پاسخ دادن به اولین سوالی که مطرح کردم را، قبل از هر گونه حرکت درآدم مسیر فلسفه می بریم. گروهی برآنند که فیلسوفان حقیقت را می دانند و در اولین سوالی که دیگران از این گونه افراد دارند سوال در مورد معنا و مفهوم زندگی و خود حقیقت است. شاید در این هنگام فیلسوف ما نتواند با پاسخ های خود شخص گوینده را راضی کند. دلیل این امر این است که فلسفه یعنی جست و جوی حقیقت. در واقع می توان مسیری را که ما پله پله به سمت حقیقت می رویم، فلسفه نامید و شخصی که در آن مسیر است را فیلسوف خواند.

حقیقت تنها واژه ای است که ما می سازیم و نوعی حد است برای مشخص کردن و موقعیت یابی مسیری که در آن قرار داریم. به همین دلیل ما نمی توانیم از یک فیلسوف نامی انتظار بیان حقیقت را داشته باشیم چرا که در این صورت دیگر احتیاج به فیلسوف دیگری نیست و مدت ها قبل می باید پرونده ی فلسفه بسته می شده است.

اما اکنون بر می گردیم به سوال اصلی خود: فلسفه برای زندگی یا زندگی برای فلسفه؟
در این جا با مثال هایی فرضی، و ساختن شخصیت هایی در هر یکی از موقعیت های بالا، پاسخ بهتر را جست و جو می کنیم.

آقای الف عقیده دارد که انسان زندگی می کند که فلسفیدن را بیاموزد و فلسفه بخواند.
و آقای ب عقیده دارد که انسان شروع به فلسفیدن می کند برای بهتر زندگی کردن.

آقای الف روزها می نشیند و به آن می اندیشد که مثلا آیا کشتن افراد از روی ترحم خوب است یا خیر؟
اما آقای ب که همواره زندگی خود را می کند شروع به بررسی آن می کند که قتل از روی ترحم خوب است یا خیر؟
در این جا شاید تفاوت زیادی بین اشخاص الف و ب به چشم نیاید. اما تفاوت اصلی در نوع زندگی کردن آن دو است.

آقای الف گاهی ساعت ها به دور از ارتباط داشتن با جهان خارج تنها برای به دست آوردن پاسخ سوالات خود می اندیشد. اما آقای ب صرفا به دنبال پاسخ نیست و هدف اصلی اش از یافتن پاسخ، گسترش دید برای بهتر زندگی کردن است در صورتی که آقای الف صرفا به پاسخ ها اهمیت می دهد و کم تر به کاربرد آن در زندگی می اندیشد. زیرا او عقیده دارد، آدمی باید تا جان دارد همواره از خود سوال و جواب کند. زیرا با به دنیا آمدنش این موضوع را وظیفه ی اصلی آدم بودن خود می داند. اما شخص ب جان داشتن را صرفا برای پاسخ دادن به سوالات نمی داند و پاسخ به سوالات را تا حدی مجاز می داند که بتواند بهتر زندگی کند و در آن مسیری که خود انتظار دارد قرار بگیرد.

عده ی بسیاری از ما چه در فلسفه و چه در علم یا هر موضوع دیگری این سوال بنیادین را از خود نمی کنیم و این یکی از دلایل بسیار مهم ما برای دل زدگی در انجام امور مختلف است. به عنوان مثال می توانیم از خود بپرسیم: آیا زندگی برای علم است یا علم برای زندگی؟

خوب بیاندیشید و اولویت بندی کنید. اگر می گوییم زندگی می کنیم برای علم باید از خود بپرسیم: اگر زندگی نداشته باشیم آن گاه علم چه ارزشی دارد که این چنین می اندیشیم؟
پس می توانیم به این نتیجه برسیم که ما اول باید جان داشته باشیم و زندگی کنیم و بعد به دنبال علم و هر چیز دیگری برویم. یعنی زندگی کردن را در اولویت هر چیزی قرار دهیم.

فلسفه و علم و هر چیز دیگری بسیار مهم و ارزشمند است اما این ارزش ها زمانی نمود پیدا می کنند که ما جان داشته باشیم و زندگی کنیم. در غیر این صورت هر چیزی بدون داشتن زندگی مناسب برای ما چه سودی خواهد داشت؟

کسانی که در مسیر دائمی یافت حقیقت قدم می گذارند معمولا از آن آرامش معمول خویش می گذرند و آن را قربانی مسیر انتخاب کرده ی خویش می کنند زیرا همان طور که تعریف کردیم حقیقت نوعی حد است و در این مسیر است که اگر تفکرات دو ماه قبل خود را با حال مقایسه کنیم به نوعی تفاوت محسوس می رسیم زیرا در این مسیر ذهن خود را برای رد و دریافت هرگونه مساله ای آماده کرده ایم.

بنده دو ماه پیش با فلان عقیده ی اخلاقی زندگی می کردم اما اکنون با عقیده ای دیگر زندگی می کنم زیرا زمانی که در این مسیر بوده ام، طی آن متوجه نقاط ضعف عقیده ی قبلی شده ام و با تکمیل و تعمیم آن به عقیده ای دیگر رسیده ام.

این قربانی کردن آن آرامش معمول (تاکید می کنم بر کلمه ی معمول) در چنین مسیری است. اما بایدظرافت گل بدانیم کسانی که در چنین مسیری قرار دارند چیزی فراتر از آن آرامش معمول را به دست می آورند که بخشی از آن لذت عقل و احساس است که خود نوعی والا از آرامش جهان بینی خویش است. که افرادی که زندگی عادی خود را دارند به صورت بسیار محدود تری به این لذت بزرگ می رسند. اکنون کمی کاربردی تر نگاه می کنیم:

سال ها از عمر آدمی می گذرد و به سنی می رسد که ذهنش آن کارآیی گذشته را ندارد. روز ها را سپری کرده، حرف ها زده و عمل ها کرده که هر کدام بر عقیده ای استوار بوده است. اما بعد از این همه سال از خود می پرسد آیا تمام عقیده هایم تنها آموزه ای کهن نبوده است؟

این آن لحظه ی بزرگیست که سالیان پیش شخصی دیگر در زمان اوج توانایی از خویشن خویش کرده بود و به جای نگاه از دریچه ی چشم دیگران، خود دریچه ی تازه برای درک درست از زندگی خویش ساخته بود. و حال اوست که می تواند بگویم من زندگی کرده ام چرا که آدمی ریسمانیست بین حیوان و انسان. و حال زمان آن می رسد که بتواند با جرئت فریاد برآرد که همچون آدمی زیستم.

پیش از آن که واپسین نفس را برآرمطبیعت زندگی آرامش
پیش از آن که پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که باشم.

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیامند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر ِ بازگشت ندارم

بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.

اکنون مرگ می تواند
فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام.                        (مارگوت بیکل)

نیچه، حقیقت، هنر و زندگی

نیچه شوپنهاور

هنر داريم تا حقيقت ما را نابود نكند." اين جمله نيچه مانند بسياري از گفته هاي او در گوش ما طنيني غريب دارد. نيچه، فيلسوف كسي را مي داند كه سخن نابهنگام مي گويد. آن كه اقوال مشهور و متعارف مي گويد، هر چه بگويد در مقام فيلسوف سخن نمي گويد. چرا اگر هنر نبود حقيقت ما را نابود مي كرد؟ هنر چيست؟ حقيقت چيست؟ اين قول كه حقيقت مي تواند به نابودي ما بينجامد، قولي نابهنگام است . سخن از حقيقت و تعريف حقيقت را سابقه اي لااقل به درازاي تاريخ متافيزيك غربي است. اما در جمله نيچه نسبتي بين حقيقت، هنر و زندگي برقرار است. نسبتي كه از مهمترين دلمشغولي هاي نيچه در تمامي عمر انديشه ورزي اوست. به همين جهت است كه نيچه را مي توان در عين حال هم فيلسوف زندگي و هم فيلسوف هنر و هم فيلسوف حقيقت دانست. البته نسبت نيچه با زندگي و هنر نسبتي ايجابي و با حقيقت نسبتي سلبي است. او دشمن حقيقت است كما اينكه مدافع سرسخت زندگي است. حقيقت را معارض زندگي مي بيند و هنر را اميدبخش و نجات دهنده زندگي و بهترين انگيزه براي زندگي... سخنان عجيبي است. چرا نيچه دشمن حقيقت است؟ معمولاً به انسانهاي مغرض، منفعت طلب، گمراه و معاند ، دشمن حقيقت گفته مي شود. آيا مي توان نيچه را از زمره چنين افرادي دانست؟ نيچه به هيچ عنوان متصف به چنين صفاتي نيست. او يك متفكر است و آثار او گواه آشكار اين ادعاست و مقام تفكر، مقام گذشت از غرض و منفعت طلبي و عناد است. آنچه مسلم است «دريافت» نيچه به عنوان يك فيلسوف از حقيقت و تاريخ حقيقت است. او دريافته است كه تاكنون دروغ حقيقت ناميده شده است، و خود را اولين كسي مي داند كه حقيقت را كشف كرده است، يعني دروغ را به صورت دروغ حس كرده است. نيچه به ما مي گويد كه از همان ابتداي زندگي مسئله نسبت هنر و حقيقت را جدي گرفته است و در مواجهه با مخالفت هنر و حقيقت خوفي مقدس در دل خويش احساس مي كند. حقيقت به انسانها زيان مي رساند زيرا زشت است چرا حقيقت دروغ، زشت و مخالف با زندگي و هنر است؟

 
به نظر نيچه مفهوم متعالي و جهان حقيقي به اين جهت اختراع و جعل شده است تا تنها جهاني را كه هستي دارد، از ارزش محروم كند، تا براي واقعيت اين جهاني (زميني) هيچ هدف و وظيفه اي باقي نماند.


آنچه اصيل است زندگي است. همه چيز بايد در خدمت زندگي باشد و هر آنچه ضد زندگي است حتي اگر حقيقت باشد زشت و ناروا است. اما زندگي چيست؟آيا منظور نيچه زيستن به هر قيمتي است؟ آيا با پستي و زبوني سعي در ادامه حيات دادن مورد نظر اوست؟ اگر اينگونه بود سخن از انحطاط و تعالي كه به كرات به آن اشاره مي كند بي معنا مي بود. زندگي اصل و اساس است، اما زندگي منحط ارزش زيستن ندارد. نيچه را به درستي مي توان صاحب نظر در آسيب شناسي فرهنگي نيز دانست. كسي كه كوشيده عوامل انحطاط و زبوني تاريخي و فرهنگي غربي را(با تأكيد بر فرهنگ آلماني عصر خويش) باز شناسد.


بايد از انحطاط رهيد و جهان را به گونه اي ديد كه قابل زيستن باشد. زيستني در كمال نشاط و در اوج كمال و اين امر هنگامي ميسر خواهد بود كه زندگي اساس و پايه هر ارزشي باشد و ملاك و ميزان ارزشها گردد و نه بالعكس. هنگامي كه عقل و اخلاق به تعريف زندگي و تعيين ملاك و ميزان براي آن بپردازند، زندگي مي پژمرد و نفي مي شود و جهان غيرقابل تحمل مي گردد. زيرا عقل از دريافت حقيقت زندگي كه عين سيلان و بالندگي است ناتوان است، چرا كه به آنچه مي انديشد ثبات مي بخشد و اين يعني نفي زندگي. بر اخلاق نيز كه مبتني بر عقل است همين حكم صادق است.
به نظر نيچه به جاي آنكه زندگي در خدمت عقل باشد بايد عقل در خدمت زندگي قرار گيرد و زندگي يعني فزوني و شور و شعف و سرمستي و از خودبيخودي و آنگاه در پرتو اين شور و نشاط و بيخودي، به روزمرگي سامان دادن. به همين جهت است كه نيچه به آيين ديونيسوس توجه دارد، يعني تأييد زندگي حتي در شگرف ترين و سخت ترين مسائل آن.
اگر نيچه عقل را در خدمت زندگي مي خواهد اين البته بدان معنا نيست كه عقل بايد اسير احساسات باشد و احساسات بايد بر زندگي غلبه داشته باشد. نيچه در برخي مواضع و بخصوص در نقد موسيقي واگنر به احساساتي بودن و اصالت دادن به احساسات سخت مي تازد و حتي مغلوب احساسات گرديدن را نشانه اي از انحطاط مي داند. به نظر او حتي اگر هنر را از جنبه تمتع از لذايذ دنيوي بنگريم و بدان به عنوان وسيله اي براي كسب لذت نگاه كنيم، به انحطاط دچار خواهيم شد و اين وضعي است كه در قرن هيجدهم پيش آمده است. به همين دليل هنر واگنر را بيمار مي شمارد و سرشت متشنج كننده عواطف اين هنر و ايجاد هيجانات شديد توسط آن را نمايانگر بيماري مي داند.


آنچه زندگي را ممكن و قابل تحمل مي سازد نگاه زيباشناسانه به جهان است. اگر جهان را از منظر زيباشناسي بنگريم، زيباست و قابل زيستن و زندگي با همه رنجها و مشقت هايش تنها در اين صورت قابل تحمل خواهد بود.


نيچه نه زبون انديش است كه مبلغ چسبيدن به زندگي حيواني و نباتي يا گله وار باشد، بلكه از تعالي و فزوني زندگي دفاع مي كند و ارزش آن را نيز به همين تعالي و تصاعد آن مي داند و نه در مخالفت با عقل جانب احساسات را مي گيرد و مي خواهد كه زندگي تابع احساسات باشد. البته از حسي سخن مي گويد كه آن را مي توان به نوعي شهود تعبير كرد كه در خدمت غريزه زندگي است. اما غريزه هنگامي كه خود را عقلاني كند ضعيف مي شود.
اهل عقل در هر زمان زندگي را بي ارزش معرفي كرده اند و با زندگي از روي شك و اندوه سخن گفته اند و سخن آنان سرشار از خستگي از زندگي و ضديت با زندگي است. حتي سقراط به هنگام مردن گفت: زيستن يعني زماني دراز بيمار بودن. سقراط فلسفه را مشق مرگ مي دانست. زندگي بخودي خود سخت و دهشت زاست، فراز و نشيب،انحطاط و بالندگي ذاتي زندگي است. مهم نگاه انسان است به زندگي. با نوع نگاهي كه به جهان مي افكنيم يا آن را قابل تحمل و ارزشمند براي زندگي مي يابيم، يا غير قابل تحمل و بي روح و سرد وبي ارزش مي بينيم.


آنچه زندگي را ممكن و قابل تحمل مي سازد نگاه زيباشناسانه به جهان است. اگر جهان را از منظر زيباشناسي بنگريم، زيباست و قابل زيستن و زندگي با همه رنجها و مشقت هايش تنها در اين صورت قابل تحمل خواهد بود. نيچه در زايش تراژدي با طرح دو نحوه نگرش ديونيسوسي و آپولوني در يونان باستان كه در آثار هنري آنان هويداست مي خواهد نشان دهد كه چگونه يونانيان از راه هنر بر سيل فنا كه بنياد هستي را تهديد مي كند، غلبه كردند. نگرش آپولوني نشانه عالم خيال و جهان زيباي روياست. در روياها بود كه پيكره هاي شكوهمند الهي براي نخستين بار در مقابل جان انسان ها ظاهر شدند، در رؤياها؛، شكل بخشنده بزرگ، اندامهاي با شكوه و موجودات فوق انساني را نظاره مي كردند. يونانيان اين تجربه خويش را كه در رؤيا بدان دست يافتند در آپولون مجسم مي كردند. آپولون ايزد انرژي هاي قالب پذير و در عين حال ايزد پيشگوست. آپولون يكتاي درخشنده ، الوهيت نور و نيز فرمانرواي توهم زيباي جهان دروني خيال است. نيچه نگرش آپولوني را سرچشمه هنرهاي تجسمي و بخش مهمي از شعر مي داند. آپولون مظهر اصل تفرد و آسودگي و آرامش انساني . آپولون تصوير شكوهمند و مقدس اصل تفرد است كه شادي و فرزانگي خيال، همراه با زيباي اش از راه حركات چشمان او با ما سخن مي گويد. ديونيسوس خداي باروري و شراب است كه آئين پرستش او همراه با رقص و ميگساري بود. پيروان آئين ديونيسوس رهايي آدمي را در مستي و از خود بيخودي مي ديدند و معتقد بودند كه ديونيسوسي مي تواند به آدمي خلاقيت خدايي عطا كند. در حالي كه نگرش آپولوني نگرشي روشن بين و طالب شفافيت است. در نگرش ديونيسويي جذبه و بيخودي و مستي غلبه دارد و همانطور كه نگرش آپولوني منشأ هنرهاي تجسمي است، نگرش ديونيسوسي و موسيقي و آواز آئيني آن منشأ اشعار هجايي و درام يوناني است. هر دو نگرش البته متكي بر نسبت به واسطه يونانيان با مسائلي است كه در زندگي خويش با آنها روبه رو هستند. يونانيان همچون ساير انسانهاي عصر اسطوره از راه خيال و انكشافاتي كه از اين طريق براي آنان حاصل مي شود با هستي مواجه مي شوند، آنان اهل دل اند نه اهل عقل، اهل كشف و شهود و آشنايي با رازند، نه مفهوم پردازي و تعقل و استدلال و برهان. اين ويژگي در نگرش آپولوني و ديونيسوسي البته مشترك است. انسان يوناني به زعم نيچه با موسيقي ديونيسوسي از غم دنيا و رنج و مصائب زندگي احساس رهايي مي كند و زندگي را علي رغم تمام رنجها و مشكلات آن پرقدرت و لذت بخش مي يابد. بنابر اين هنر، او را نجات مي دهد و زندگي را براي او تحمل پذير و لذت بخش مي سازد.
جهان رازآلود و رمزآميز اسطوره ها كه همزاد خيال آدميان بود و آدمي با دل بدان اتصال داشت، با پيدايش نگرشي نو كه ويژگي آن شكاكيت و نقد و بررسي مفهومي امور بود، نه به يكباره كه به تدريج فرو ريخت و همه چيز آن مضمحل شد و حتي هنر نيز كه محصول بيخودي و مستي خوانده مي شد، با آگاهي و هشياري پيوند خورد و نگرش زيباشناسانه ديگري بوجود آمد كه طبق آن براي آنكه اثري زيبا باشد بايد عناصر آن داراي نسبتي سنجيده و منطقي با يكديگر باشند. سقراط نگرش علمي اي را عرضه كرد كه براساس آن همه چيز بايد به داوري خرد سنجيده شود و چيستي آن معلوم گردد. حقيقت هر چيز را به عقل مي توان شناخت، زيرا داور نهايي عقل است. تراژدي يعني مهمترين و بزرگترين هنر يونانيان چون از حقيقت سخني به زبان نمي آورد بايد كنار گذاشته شود. روح علمي كه سقراط مبشر آن بود مقتضي در حاشيه راندن هنرها است.
با سقراط و ايمان او به قابل توضيح بودن طبيعت و اينكه با روش ديالكتيكي عقلي مي توان به شناسايي هرحقيقتي دست يافت، جهان اسطوره نابود شد و با نابودي اسطوره شعر بسان موجودي بي خانمان از خاك آرماني طبيعي خود بيرون رانده شد. با انديشه سقراطي هستي و جهان به موضوعات شناسايي آدمي تبديل شدند و اين يعني جدايي انسان از جهان و از هستي و اين جدايي به تحقير و نهايتاً نفي اين جهان انجاميد. نيچه در عوض نگرش زيباشناسانه از هستي و جهان را پيشنهاد مي كند و به نظر او هستي و جهان تنها به عنوان يك پديده زيباشناسانه قابل توجيه است. به عبارت ديگر جهان را بايد چونان بازي هنرمندانه اي بنگريم كه حتي زشتي ها و ناهماهنگي هاي آن نيز بخشي از اين بازي فناناپذير لذت بخش است. چرا موجه ترين تفسير از هستي و جهان تفسير آن به مثابه يك اثر هنري و يك بازي هنرمندانه است؟ نيچه براي تأييد نظر خويش به سخن هراكليت اشاره مي كند كه او نيز نيروي جهان ساز را با كودكي در حال بازي مقايسه مي كند كه سنگ ريزه ها را اينجا و آنجا مي گذارد و تپه هاي شني مي سازد تا دوباره آنها را ويران كند... نگرش زيباشناسانه به هستي و جهان در مقابل نگرش عقلي بدان است. در نگرش عقلي گويي آدمي بر فراز جهان ايستاده است و از بالا بدان مي نگرد و محيط بر عالم است، در حالي كه في الواقع عالم و هستي برآدمي احاطه دارد و تصور چنين جايگاهي براي آدمي صرفاً نشانه خود بزرگ بيني توهم آميز او است. با اين نگرش ميل به تعيين تكليف همه چيز و حل همه مسايل و مجهولات در انسان بوجود مي آيد. نتيجه عملي اين نگرش به نظر نيچه نفي زندگي و بي ارزش دانستن آن بوده است. در نگرش عقلي همه چيز بر اساس اصل عليت توضيح داده مي شود. اصل عليت مي خواهد اساس علت همه چيز را توضيح دهد ولي اساس بي اساس هستي را با اصل عليت نمي توان توضيح داد. تنها مي توان آن را چون بازي نگريست. بازي كنشي است كه از هرگونه مفهوم پذيري گريزان است، در قالب تعريف نمي گنجد، مقصودي وراي خويش دارد، بر بازيگران محيط است، با لهو و لعب و بيهودگي و پوچي نيز نسبتي ندارد. آدمي بازيگر بازي عالم است و آنانكه جاي داور و قاضي را اشغال مي كنند، به شكل بدتري بازيچه بازي عالم مي شوند. فيلسوفان از سقراط تاكنون به جاي شركت در بازي عالم خواسته اند قضاوت بازي را بر عهده گيرند، حال آنكه خود نادانسته سخنگوي اراده به قدرت كه بازيگردان اصلي بازي است شده اند. اراده به قدرت به زبان آنان و براي تحكيم خويش ارزش هايي را وضع كرده است كه به نام حقيقت معرفي شده است. حقيقت صرفاً ارزش هايي است كه براي حفظ و بقاي زندگي آفريده شده است. حقيقت آن نوعي از خطاست كه بدون آن زندگي امكان پذير نخواهد بود. نيچه ميل فيلسوف و اشتياق او به حقيقت را كه محصول وسعت بينش اوست، عامل ايجاد ارتباط بين موجودات و اتخاذ بينش منطقي مي داند كه اين امر نيز موجب نوعي خوش بيني متافيزيكي مبتني بر منطق مي شود كه به تدريج به همه چيز سرايت مي كند و همه چيز را زير حجاب دروغ پنهان مي سازد. از آنجا كه منطق يگانه حاكم و ملاك و معيار نيست، دروغ به عنوان حقيقت معرفي مي شود.


منظور نيچه البته مخالفت با شناسايي و علم نيست، بلكه ماهيت شناختن را چيزي جز كاركردن با استعاره هاي محبوب، يعني تقليدي كه ديگر تقليد محسوب نمي شود و لذا نسبتي با حقيقت ندارد، نمي داند. آنچه شناسايي مي خوانيم حصول صورتي از حقيقت اشيا نزد ما و به طريق اولي وصول به عين آنها نيست، بلكه نقشي است كه از خويش بر جهان مي زنيم و خود را در جهان و اشيا مي بينيم و طرفه آنكه آن را حقيقت مي ناميم. نيچه اين معنا را چنين توضيح مي دهد: آنچه فيلسوف مي جويد حقيقت نيست، بلكه بيشتر استحاله جهان به انسانهاست. او مي كوشد تا با خودآگاهي به فهمي از جهان دست يابد. تلاش او معطوف به جذب و ادغام (جهان در ذهن بشري) است. او زماني راضي مي شود كه امري را براساس قياس به نفس توضيح داده باشد. درست همانطور كه ستاره بين همه جهان را خادم فردي واحد مي انگارد، فيلسوف نيز به جهان چونان يك انسان مي نگرد.


اكنون به درك نيچه از حقيقت نزديك تر مي شويم. اولاً به نظر نيچه چيزي به نام ميل به معرفت و حقيقت وجود ندارد، آنچه هست صرفاً ميل به باور حقيقت است. معرفت ناب هيچ ميل و غريزه اي ندارد. به عبارت ديگر در آدمي صرفاً كششي به سوي باور كردن حقيقت و درستي شناسايي وجود دارد. به طور طبيعي ميل داريم چيزهايي را حقيقت بپنداريم و با اعتقاد به شناخت آنها به آسايش خيال برسيم. اين امر براي زندگي ما ضروري است و بدون آن زندگي نشاط خود را از دست مي دهد. به همين جهت است كه نيچه اهميت حقيقت را براي انسان در اين مي بيند كه والاترين و نابترين زندگي با اين باور ممكن مي گردد كه آدمي مالك حقيقت است و انسان را نيازمند به باور به حقيقت مي داند. هرچند ما هنوز نمي دانيم اين ميل از كجا ناشي مي شود. ثانياً حقيقت به تمامي متكي بر قياس به نفس است. آنچه حقيقت مي خوانيم و در طول تاريخ چنين خوانده شده است متكي است بر فرافكني احوال و صفات خويش بر جهان و موجودات جهان و لذا كاملاً بشري و آفريده فكر و خيال و زبان بشر است. حقيقت سپاه متحركي از استعاره ها، مجازهاي مرسل و انواع و اقسام قياس به نفس بشري است. مجموعه اي از روابط بشري است كه به نحوي شاعرانه و سخنورانه تشديد و دگرگون و آرايش شده است و اكنون پس از كاربرد طولاني و مداوم در نظر آدميان امري ثابت و قانوني و لازم الاتباع مي نمايد. به همين جهت نيچه حقيقت را توهماتي مي داند كه ما موهوم بودنشان را از ياد برده ايم، استعاره هايي كه از فرط استعمال فرسوده و بي رمق گرديده اند، سكه هايي كه نقش آنها سائيده و محو شده است و اكنون ديگر فقط قطعاتي فلزي محسوب مي شوند و نه سكه هايي مضروب و ثالثاً حقيقت را اراده به قدرت براي تحكيم و استمرار خويش وضع مي كند. نيچه وجود موجودات را اراده به قدرت مي داند. همه موجودات مظاهر اراده به قدرتند و اراده به قدرت اراده به قدرت بيشتر است و لذا در ذات اراده به قدرت افزايش قدرت نهفته است. اما اين افزايش بي نهايت نيست و حتي ممكن است ضعف و سستي نيز عارض آن گردد. اراده به قدرت براي مقابله با اين وضعيت به وضع ارزش ها مي پردازد. ارزش ها همانها است كه حقيقت ناميده مي شود. عالم مثل افلاطوني، خداي مسيحي، عقل و علم و پيشرفت و عدالت در دوره جديد (كه جملگي حقيقت خوانده شده اند) چيزي جز وضع ارزش ها توسط اراده به قدرت براي حفظ و تحكيم خويش نبوده است. بنابر اين آنچه حقيقت دانسته شده است صرفاً جعل اراده به قدرت است و فيلسوفان و انديشمندان كه از حقيقت دم زده اند، زبان ارده به قدرت بوده اند و بالاخره حقيقت نوعي از خطاست كه بدون آن، گونه معيني از زندگي امكان پذير نخواهد بود. به عبارت ديگر نيچه حقيقت را نه متضاد خطا بلكه مرتبه اي و شكلي از خطاهاي گوناگون مي داند. حقيقت چشم انداز است و چشم اندازهاي بسيار گوناگون وجود دارد و در نتيجه حقيقت انواع بسيار گوناگوني دارد و لذا حقيقتي وجود ندارد.
به هنر محتاجيم تا بتوانيم زندگي كنيم. هنر بزرگترين انگيزه زندگي است. هنر و فقط هنر وسيله مهمي براي ممكن ساختن زندگي است، اغواي مهمي در جهت زندگي است، محرك بزرگ زندگي. هنر برترين نيروي مخالف كل اراده به انكار زندگي است. به عبارت ديگر هنر در مقابل انديشه هاي ضد حياتي مسيحي، بودايي و به طور كلي نيست انگارانه، زندگي را معنا مي بخشد. هنر نجات بخش انساني است كه خصلت پرسش برانگيز و هراس انگيز هستي را مي بيند و نيز نجات بخش انسان اهل عمل است كه مي خواهد علاوه بر ملاحظه خصلت پرسش برانگيز و هراس انگيز هستي آن را زندگي كند. به طور كلي نيچه اراده به نمود، خيال، شدن و تغيير را ژرفتر و متافيزيكي تر از اراده به حقيقت مي داند و بنابر اين هنر را برتر از حقيقت مي نشاند.
و اما پرسش مهمي كه همچنان باقي است اين است كه آيا نيچه با تلقي خاصي كه از حقيقت دارد يعني آن را وجهه نظر، دروغ، جعل و اراده به قدرت، مي داند از تلقي رايج و متعارف از حقيقت كه در طول تاريخ مابعدالطبيعه بسط پيدا كرده است نيز گذشت حاصل كرده است؟ آيا نيچه متعرض پرسش از ذات حقيقت شده است؟ حقيقت در تاريخ متافيزيك غربي به مطابقت ميان ذهن و عين تأويل شده است و به عبارت ديگر حقيقت به صدق تنزل پيدا كرده است ولي نيچه حقيقت را دروغ (مخالف صدق) مي داند.


همواره انسانها آنچه را يافته اند عين حقيقت انگاشته اند و حقيقت را نيز مطابقت بين يافت خويش و عين خارجي دانسته اند. نيچه نشان داده است كه يافت ما صرفاً مبتني بر وجهه نظر ماست و لذا مطابقي در عالم خارج ندارد و همين معنا حقيقت را دروغ مي داند. اما با اين همه نيچه همچنان در محدوده همان تلقي متافيزيكي از حقيقت باقي است و از ذات حقيقت پرسش نمي كند.


پرسش از ذات حقيقت را تنها با گذشت از مابعدالطبيعه مي توان مطرح كرد. گذشت از مابعدالطبيعه هنگامي حاصل مي شود كه مفاهيمي كه اساس انديشه مابعدالطبيعي است به عيار نقد سنجيده شود. البته نيچه بسياري از اين مفاهيم را جسورانه مورد نقادي قرار داده است، اما هنوز از مابعدالطبيعه نگذشته و برآن غلبه نكرده است. نيچه كه مفاهيم حقيقت، عقل، سوژه، عليت، جوهر و ... را نقد كرده است چرا هنوز در قلمرو مابعدالطبيعه قرار دارد؟


نيچه تلقي فيلسوفان از انسان به مثابه حيوان ناطق و فاعل شناسا را نقد و رد كرده است. از طرف ديگر به نقد شناسايي و نيز شناخت شناسي پرداخته و بر متناهي بودن شناسايي آدمي و عدم كفايت آن براي زندگي صحه گذاشته و نيز تلقي متعارف نسبت به حقيقت را نقد كرده و حقيقت را خطا دانسته است، اما با همه نقدهايي كه بر اين مفاهيم بسيار اساسي متافيزيكي وارد كرده است، همچنان در محدوده متافيزيك باقي است، زيرا به نسبت بين حقيقت، هستي، ذات آدمي، شناخت هستي آدمي و خطا تعرض نكرده است و البته تعرض به چنين نسبتي مستلزم گذشت از متافيزيك و بلكه عين آن است. نيچه در آستانه دروازه گذشت از متافيزيك غربي قرار دارد.

منبع

اندیشه های نیچه

نیچه پاول ره لوسالومهنيچه در كتابش فراسوي نيك و بد مطرح مي كند كه بايد از دگم گرايي ها در انديشه فلسفي دوري كرد. او حقيقت گرايي مطلق افلاطون را زير سئوال مي برد و جستجوي خير و حقيقت مطلق را باطل مي داند. وي مي گويد كه براي بشر بنيادي تر از بررسي حقيقت جستجوي ارزش آن بوده است و متافيزيسين ها همگي به دنبال ارزش گذاري مفاهيم متضاد بوده اند. نيچه مي گويد كه بايد در تضادهاي دوگانه شك كرد. نيز مي گويد از كجا معلوم كه اين تضادهاي دوگانه اصلا وابسته به هم و يكي نباشند؟ در فلسفه معين ارزشي بيشتر از نامعين دارد همان طور كه ارزش نمود كمتر از حقيقت است. اگر چه نيچه مطرح مي كند كه چه بسا اين ارزش گذاري ها اشتباه و ظاهربينانه است. از نظر وي نادرستي يك حكم باعث نمي شود كه آن حكم را رد كنيم. او احكام نادرست را براي زندگي بشري ضروري مي انگارد و رد كردن آنها را به معناي رد كردن زندگي مي داند. از نظر او فلسفه فراسوي نيك و بد ضروري ست.

 

نيچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبني بر قرار دادن شهود به عنوان مبناي جستجوي دروني باطل مي داند. او همچنين معتقد است كه كساني كه به شهود دلايل منطقي را متصل مي كنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دليل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دليل تشنگي عقل ناب. نيچه از كانت و اسپينوزا كه در پي يافتن مباني اخلاقي براي فلسفه خود بوده اند انتقاد مي كند و تلئولوژي يا غايت انگاري اسپينوزا را باطل مي داند. وي مي گويد كه نمي توان از همساز با طبيعت بودن يك اصل اخلاقي براي خود ساخت. زيرا او طبيعت را بي رحم مي داند و معتقد است اگر آدمي بخواهد مطابق با طبيعت زندگي كند بايد بي رحم باشد و او از رواقيون كه در اخلاق سختگير بودند و مي گفتند كه بايد زندگي با طبيعت سازگار باشد انتقاد مي كند. نيچه مي گويد كه غرور و فريب رواقيون دليل علاقه آنها به اخلاق و آميختن آن با طبيعت است. زيرا تفكر رواقي درواقع نوعي استبداد راندن بر خويشتن است و چون فرد جزئي از طبيعت است پس طبيعت نيز استبداد را بر او حاكم مي كند.

 

از نظر نيچه فيلسوفي كه درصدد آفرينش جهان بنابر تصور خويش است مي خواهد همه به فلسفه اش ايمان بياورند و اين همان روا داشتن استبداد بر ديگران است. پس از نظر وي فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستين. او معتقد است كه بايد بيش از خواست حقيقت جستجو كنيم. نيچه مسيحيت و متافيزيك را نيهيليسم يا انكار زندگي و جهان گذران به نام حقايق جاويدان و ثابت مي داند زيرا خشك مذهبان به دنبال هيچ مطمئن هستند تا چيز نامطمئن.

 

نيچه در انتقاد از فلسفه كانت معتقد است كه او در يافتن حكم تاليفي ماتقدم نيز اشتباه كرده است و اين حكم را نمي توان يك قوه تازه بشري دانست اگرچه كانت به يافتن آن مغرور بود. او به جاي اين پرسش كانت كه "احكام تاليفي ماتقدم چكونه ممكن هستند؟" اين سئوال را كه "چرا اصلا بايد باور به اين نوع احكام ضروري ست؟" لازم براي پاسخ دادن مي داند. نيچه اين احكام را نادرست مي داند. او كانت را به دليل جستجوي قوه اخلاقي براي بشر شايسته انتقاد مي داند. همچنين شلينگ را به دليل شهود عقلي ناميدن قوه حسي آدمي جهت راضي كردن دينداران استهزا مي كند. نيچه اين رمانتيسم را عامل فريب روح آلماني مي داند و مي گويد كه بايد بر فريب حواس خود پيروز شويم همان طور كه كوپرنيك حركت زمين را ثابت كرد با وجود آن كه به حواس ما درنمي آيد. نيچه نياز آدمي به متافيزيك را باطل مي داند. او ابدي و بخش ناپذير بودن روح را كه طبق انديشه مسيحي ست به تمسخر مي گيرد اگرچه علم به جاي روح ذهن و عاطفه را جايگزين كرده است. از نظر نيچه علم جهان را توضيح نمي دهد بلكه تفسير مي كند و در واقع معنايي براي وجود نبايد در نظر گرفت.

 

نيچه از دكارت و شوپنهاور هم انتقاد مي كند. او اطمينان "من فكر مي كنم" دكارتي و نيز خرافه "من اراده مي كنم" شوپنهاوري را باطل مي داند. من به عنوان فاعل و انديشيدن به عنوان فعل هر دو مورد شك هستند و نمي توان قطعيتي درباره شان صادر كرد. درباره اراده نيچه توجه ما را به اين نكات معطوف مي كند كه اراده يك احساس نيست بلكه شامل احساس هاي متعدد است و نمي توان آن را از انديشه جدا كرد. در عين حال اراده يك شور است و كسي كه اراده مي كند به اشتباه اراده را با عمل يكي در نظر مي گيرد. از نظر نيچه علت و معلول را بشر جعل كرده است و اشياء في نفسه معلول نيستند بلكه مفاهيمي مانند علت تقابل اجبار قانون انگيزه آزادي را ما جعل كرده ايم. وي همچنين معتقد است كه قدرت خواهي بشر و نه ميل به شناخت اولين عامل براي گرايش او به فلسفه بوده است.

 

نيچه مي گويد كه بشر براي فرار از خدا طبيعت را عامل همه چيز مي داند و قانوني در طبيعت در كار نيست بلكه پديده هاي طبيعي به دليل قدرت به وجود مي آيند. نيچه بشر را مشتاق زندگي ساده و همراه با رياكاري اخلاق گرايانه مي بيند. او از فلاسفه مي خواهد كه به دنبال حقيقت نروند چون حقيقت نياز به پشتيبان ندارد. پيشداوري درباره اخلاق به اين معناست كه نيت اعمال را منشاء آنها مي دانيم. نيچه ما را به كنار نهادن اين پيشداوري دعوت مي كند و برگذشتن از اخلاق را توصيه مي كند زيرا از نظر او ارزش يك عمل ربطي به نيت آن ندارد. زيرا نيت به خودي خود معنايي ندارد و ارزش دادن به آن يك پيش داوري ست. او همچنين احساسي را كه به لذت بينجامد نكوهش مي كند و مي گويد كه باور داشتن به يك عقيده يا واقعيت به دليل لذت داشتن آن است نه حقيقت داشتن آن. نيچه ذهن و ادنيشه را مسئول به خطا افتادن بشر مي داند و اين جهان را اشتباه مي داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاري هاي اخلاقي دعوت مي كند زيرا معتقد است كه بايد وراي اين ارزش گذاري ها زندگي كرد. او مي گويد كه بايد اخلاق را بدون اين ارزش گذاري ها يعني بدون پيش داوري بررسي كرد. همچنين مي گويد كه فيلسوف بايد از ايمان به زبان فراتر رود زيرا مفاهيم در چارچوب زبان اسير مي شوند و نمي توان آنها را كاملا با زبان توضيح داد.

 

نيچه جهان را بر اساس خواست قدرت مي داند. او سخت ترين و خطرناك ترين آزمون را دور كردن خود از همه وابستگيها مي داند. او مي گويد كه فلسفه اي كه ادعا كند حقيقت براي همه است جزمي ميشود. خير نبايد همگاني باشد وگرنه ديگر خير نيست زيرا چيزهاي همگاني ارزشي ندارند. نيچه حتي جذب شدن افراد به يك فرد زاهد را به دليل خواست قدرت در آنها مي داند. قدرتي كه ضديت آنها با طبيعت را سبب مي شود تا طبيعت وجودشان را ناديده بگيرند. نيچه مفاهيمي مانند خدا و گناه را بازيچه هاي كودكانه براي بشر مي داند. او عبادت ديني را نتيجه بيكاري و فراغت آدمي مي داند و مي گويد كه كساني كه بدون دين زندگي مي كنند افرادي پركار هستند كه وقتي براي عبادات ديني ندارند ولي نسبت به آن بي تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام مي دهند. نيچه خداگرايي انسان را نشانه ترس او از دست يافتن به حقيقت و گرايش او به تحريف معناي زندگي مي داند. از نظر نيچه دين براي فرانروايان وسيله رسيدن به قدرت است. دين به فرمانبران انگيزه و وسوسه قدرت طلبي در آينده و به مردم عادي احساس آسايش و رضايت از زندگي را مي دهد. نيچه مي گويد كه دين براي پرستاري كردن از آدمي و پايان دادن به رنج هاي او آمده ولي بر رنج هايش مي افزايد! و آنچه را كه بايد نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمي شده است طوري كه بيمارگونه احساس عذاب وجدان مي كند.

 

نيچه نتيجه عشق به يك نفر را به زيان ديگران مي داند و نتيجه مي گيرد كه عشق به خدا هم چون عشق به يك نفر است به زيان ديگران تمام مي شود. وي همچنين مي گويد كه آنچه آدمي را والا مي كند مدت احساس هاي والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او مي گويد كه كسي كه جنگجوست بايد همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگير خواهد شد! و كسي كه خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقيقت را به دريا تشبيه مي كند كه چون نمك آب دريا زياد است تشنگي را رفع نمي كند. اگر حقيقت آدمي تحريف شود مثل آب شور دريا خواهد بود كه تشنگي اش را رفع نخواهد كرد. انسان نمي تواند از غرايز خود فرار كند. وقتي از خطر جاني دور شود دوباره به غرايزش برمي گردد. كسي كه دلش را به بند بكشد جانش را آزاد كرده است. گاهي ظواهر انسان را فريب مي دهد مثلا سردي بيش از حد و يخ زدگي مي تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آيد! آدمي كه از بي اخلاقي اش شرمگين است در نهايت از اخلاق خودش هم شرمگين خواهد بود. از نظر نيچه مردان بزرگ فقط آرمان هاي خود را نمايش داده اند. خطر خوشبختي در اين است كه آدمي در هنگام خوشبختي هر سرنوشتي را مي پذيرد و هركسي را نيز. هيچ پديده اي اخلاقي نيست بلكه ما آن را اخلاقي تفسير مي كنيم. كسيكه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله مي گيرد. استعداد آدمي را مي پوشاند و وقتي استعدادش كاهش يافت آنچه هست نمايان مي شود. كسي كه آرمان نداشته باشد كمتر لاابالي ست تا كسي كه راه رسيدن به آرمانش را نمي داند. آدمي به خاطر نياز به مراقبت و كمك ديگران با آنها ارتباط برقرارمي كند. نسبت به فرد پايين تر از خود نفرت نداريم بلكه نسبت به فرد برابر با خود يا بهتر از خود.

 

نيچه معتقد است كه فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشكافته اند بلكه برايش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبناي تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقي درباره آفريننده اش است كه يا مي خواهد خود را پنهان كند يا برتر نشان دهد يا از ديگران انتقام بگيرد. هر دستگاه اخلاقي تحت سيطره جبر است و همه از قوانين تو در توي سخت فرمان مي برند. هر اخلاق و دستور اخلاقي طبيعت بردگي و حماقت را پرورش مي دهد زيرا روح را با انضباط تحميلي خود خفه و نابود مي كند. از نظر نيچه اخلاق افلاطوني كه همه چيزهاي سقراطي را جستجو و تبليغ مي كند بي پايان و ناممكن است. زيرا سقراط مساله قديمي ايمان و دانش يا به عبارت ديگر غريزه و عقل را براي اخلاق اينطور مطرح كرده بود كه نمي توان غرايز را رها كرد و عقل مجبور است از غرايز پيروي كند و به كمك آنها بيايد. افلاطون اين هر دو را با هم پيوند داد تا به سوي يك خدف يعني به سوي خير و خدا حركت كنند. اگرچه دكارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسيله است پس نظر دكارت سطحي بود.

 

نيچه مي گويد كه ابتداي تاريخ هر دانشي ايجاد ايمان و دوري از بدگماني بوده است و چون حواس ما دير ياد مي گيرند بنابراين خطا مي كنند. به عنوان مثال براي گوش هاي ما شنيدن صداهاي آشنا خوشايند است اما شنيدن صداهاي ناآشنا جالب نيست. چشمان ما هم بيشتر كلمات يك كتاب را نديده رد مي كنند. قيافه افراد را آن طور كه ما دلمان مي خواهد مي بينيم. ما به دروغ عادت كرده ايم و به عبارتي به هنر!

 

نيچه تعريف مي كند كه در روم قديم ترحم به ديگري از اخلاق نبود بلكه ماوراي اخلاق بود. او در جامعه اروپاي عصر خود دو عامل ترس و ترحم را مي بيند كه شكل دهنده آن روز اروپا بود. سوسياليسم و ادعاي جامعه آزاد در نظر نيچه يك گرايش بيمارگونه است كه مردم را با ضعف روحي بار مي آورد و ترحم را در آنها برمي انگيزد. چنين جامعه اي از نظر او رو به تباهي ست و فيلسوفان آينده بايد چاره اي براي آن پيدا كنند.

 

نيچه مي گويد كه علم كه زماني زيردست خداشناسي بود اكنون ادعاي برتري بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دليل اشتباهات يك فيلسوف از فلسفه رويگردان مي شوند. او معتقد است كه فيلسوف بايد خطر كند و بي پروا زندگي كند اگرچه اين نوع زندگي را ديگران نپسندند. او مرد علم را بي تفاوت نسبت به زندگي خودش مي داند زيرا غرق در دنياي عينيات است. يك دانشمند حتي براي عشق زميني هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او كمال بخش نيست. سرآغاز هم نيست. او فردي بي خويشتن است.

 

از نظر نيچه شك آوران به دنبال نه يا آري نيستند. آنها از هر قطعيتي گريزانند. نيچه شك آوري را نتيجه وضعيتي فيزيولوژيك در اروپا مي داند كه از آميزش نژادهاي مختلف اروپايي حاصل شده است و افرادي اين چنين اراده ندارند و درباره آزادي اراده شك دارند. در نتيجه يك روح بيمار در اروپا رشد كرده است و كشورهاي اروپايي براي به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شك آوري جديد را در فلسفه انتقادي كانت يعني سنجش گري مي داند كه مثبت است. از نظر وي اين شك آوري خاص فيلسوفان آينده است. نيچه مي گويد كه چنين فيلسوفاني به تجربياتي دست خواهند زد كه از ذوق مردم نرمخو كه به مردمسالاري (دموكراسي) گرايش دارند فراتر است. آنها بزرگي افراد را به دليل زيبايي اثر هنريشان نخواهند پذيرفت و چيزي را كه جذب كننده باشد حقيقت نخواهند دانست. يعني برعكس فيلسوفان عصر خواهند بود كه حقيقت يك اثر را بر اساس احساسي كه مي دهد مي پذيرند. با اين وجود نيچه مي گويد كه اين افراد سنجش گرانند و خود را فيلسوف نمي دانند بلكه ابزار فيلسوف مي دانند. نيچه كانت را يك سنجشگر مي داند نه فيلسوف.

 

نيچه معتقد است كه يك فرد براي فيلسوف شدن بايد سلسله مراتبي را طي كند و سنجشگر شك آور جزم باور و تاريخگزار باشد و نيز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربياتي كه كسب كرده بتواند از عمق به بلنداي معاني برود و اينها لازمه فيلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرينش ارزش هاست. نيچه مي گويد كه فيلسوفان آينده بايد زمان را كوتاه كنند و همه حقيقت ها و ارزش هاي تعريف شده در گذشته را بررسي كنند و ارزش هاي جديد بيافرينند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بايدها را تعيين مي كنند كه بشر از كجا شروع كند و به كجا برود. خواست حقيقت آنها خواست قدرت است. نيچه وجود اين نوع فيلسوفان را لازم مي داند. فيلسوف بايد به جاي دوستدار خردمندي ديوانه اي با پرسش هاي خطرناك باشد كه قصد رفتن راه هاي نرفته را دارد و از ارزش گذاري هاي امروزين كه رياكارانه است دوري كند و آرمانش عظمت باشد كه همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضيلت هايي كه به دليل فضيلت هاي جستجو شده بشر امروز در خاك دفن شده است و فيلسوف بايد به دنبال پيدا كردنش باشد. چنين كسي سرشار از اراده است. فراسوي نيك و بد و سالار فضايل خود است.او تنهاترين است و عظمتش در همين است يعني چنان پهناور كه پر. فلسفيدن از نظر نيچه دشوار است چون آموزاندني نيست بلكه به تجربه حاصل مي شود.

 

نيچه درباره فضيلت خود كه وجدان نيك مي نامد مي گويد كه از نوع فضيلت نياكان وي نيست. او رفتار بشر مدرن را متغير مي داند مثل ستارگان كه از نور خورشيدهاي متعدد رنگ مي گيرند. فراسوي نيك و بد وراي ارزش ها نگريستن بشر به وجود خود رسيدن به ابر انسان يا انسان كامل است كه به خدا نزديك تر است تا بشر. دريافت اخلاق مثل يك وضع يعني اخلاق را نسبي و مربوط به وضع بشري دانستن سبب دلزدگي از آن شده نتيجه درباره دين هم چنين است. كساني كه مردم از آنها به صاحبان اخلاق ياد مي كنند اگر ما اشتباهشان را ببينيم از ما به بدي ياد خواهند كرد حتي اگر دوست ما باشند. نيچه روانشناسان را دروغگو و رياكار معرفي مي كند كه مردم را با مكر خود سرگرم مي كنند. نيچه حكم اخلاق كردن و به اين حكم محكوم كردن را مخصوص افراد تنگ جان مي داند كه براي گشاده جانان در نظر مي گيرند تا با صدور اين حكم به معنويت برسند. نيچه رابطه بين معنويت و اخلاق آنان را زير سئوال مي برد.

 

نيچه مي گويد كه همه به چيزي دلبستگي دارند و افراد والاتر به چيزهاي والاتر اما افراد فرومايه فكر مي كنند كه افراد والاتر به چيزي دلبستگي ندارند و ظاهربيني افراد فرومايه در نظر نيچه از سطحي نگري و رياكاري آنهاست و برپايه هيچ شناخت اخلاقي نيست. حرف كساني كه مي گويند عشق بري از خودخواهي ست براي نيچه خنده دار است زيرا او همه چيز را طبق خواست قدرت مي داند. مطلق بودن احكام اخلاقي از ديگر مواردي ست كه نيچه با آن مخالف است. او مي گويد كه آنچه براي يك نفر سزاوار است نمي توان گفت براي فرد ديگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انكار نفس و افتادگي سزاوار يك فرمانده نيست و برايش فضيلت محسوب نمي شود. حكم يكسان صادر كردن براي همه از نظر نيچه غير اخلاقي ست. نيچه درباره ترحم معتقد است كه كساني كه در خود احساس حقارت مي كنند به ديگران رحم مي كنند اما به دليل غرورشان دم نمي زنند! يعني درد مي كشند و مي خواهند با ديگران هم دردي كنند. از نظر او كساني كه با ديگران همدردي مي كنند به دليل دردمند بودن خودشان است.

 

نيچه بر اين عقيده است كه آدم هاي عادي فكر مي كنند كه آدمهاي والا دلبستگي به چيزي ندارند در حالي كه اشتباه فكر مي كنند! او مي گويد كه اخلاق ها را بايد به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بينشان درجه بندي قائل شد. نيچه فلسفه اپيكوري لذت را به باد تمسخر مي گيرد و انديشه رنج و لذت را سطحي مي داند. او فايده باوري بنتام را زير سئوال مي برد و نيز مي گويد كه آنچه يك نفر را سزاوار است مي تواند سزاوار ديگري نباشد. او مي گويد كه لذت بيرحمي در ديدن رنج ديگران است اما فردي كه بيرحم است اين بيرحمي گريبانگير خودش هم مي شود و به خويشتن آزاري مي رسد.

 

از نظر نيچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندي مي رسد. او مرد را خواهان حقيقت مي داند اما زن را موجودي سحطي نگر معرفي مي كند. نيچه مخالف دموكراسي ست و نتيجه آن را پرورش بردگي و جباري مي داند.

 

او روح آلماني را داراي تضاد و ناپايداري و بي ثباتي مي داند و موسيقي آلماني را به دو نوع اروپايي و وطني تقسيم مي كند. او نبوغ را بر دو نوع مي داند: يا بارور مي كند (مثل مرد) يا بارور مي شود (مثل زن). نيچه خود را آلماني خوب نمي داند بلكه اروپايي خوب مي داند و از ميهن گرايي افراطي آلماني ها بيزار است. از نظر او انگليسي ها مردمي سرسخت و جدي هستند در حالي كه فرانسوي ها ظريف و رمانتيك اند و آلماني ها دچار تضاد فكري هستند. نيچه اختلاف طبقاتي را از ضروريات جامعه براي اشتياق به پرورش حالت هاي والاتر كمياب تر دورتر و عامل چيرگي بر نفس مي داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربريت مي داند. از نظر او تكان خوردن بنيان عواطف يعني زندگي در اثر آشوب غرايز باعث تباهي مي شود. او جامعه را براي جامعه نمي داند بلكه براي هستي بالاتر مي داند. اجحاف نكردن و آسيب نرساندن به ديگران براي رسيدن به برابري اصل بنيادي جامعه است ولي خواست نفي زندگي ست چون زندگي بهره كشيدن از ديگران است كه ناتوان ترند. زندگي از نظر نيچه خواست قدرت است و بهره كشي به ذات زندگي تعلق دارد و كاركرد بنيادي اورگانيسم است. نتيجه خواست زندگي خواست قدرت است كه باعث خواست بهره كشي مي شود.

 

نيچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروايان و اخلاق بردگان يا زيردستان تقسيم مي كند. اخلاق فرمانروايان تعيين كننده والا و پست است. او خود انسان والا را معيار ارزش مي داند و اوست كه ارزش آفرين است نه كردار او. او از زيردستانش دستگيري مي كند نه به خاطر دلسوزي و رحم بلكه به خاطر قدرتمندي اش. او ضد از خود گذشتگي و نرمخويي ست و به خاطر خودخواهي اش بالاتر از خود را نمي بيند بلكه پايين تر از خود را مي بيند.او به سنت و ديرسالي تعلق دارد. در مقابل چنين اخلاقي اخلاق بردگان است كه بدبين هستند و قدرتمندان را محكوم مي كنند. آنها براي كشيدن بار زندگي اخلاق شكيبايي رحم و سودمندي را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگيز است شر است. پس فرد بي ضرر و احمق خوب است. فرق بين اين دو اخلاق اشتياق به آزادي و شادي از آن است. نيچه عشق را فريبنده و ويرانگر مي داند نه نجات بخش. او مي گويد كه با رنج عميق دروني آدمي از ديگران جدا مي شود و والا مي شود. انسان هاي آزاده دل شكسته و پر غرور خود را پنهان مي كنند. نيچه معتقد است كه پاكي نفس جدايي مي آورد. او هر امتيازي را وظيفه دانستن و از مسئوليت فروگذار نكردن و آن را به ديگران محول نكردن را از نشانه هاي والا بودن مي داند. آدم هاي والا كمتر زخم و آسيب مي بينند. او مي گويد كه با ديگران بودن آلودگي مي آورد. چهار فضيلتي كه نيچه مطرح مي كند عبارت است از: دليري درون بيني همدلي و تنهايي كه گرايش به آنها سبب پاكي مي شود. از نظر او آنچه والا بودن يك فرد را ثابت مي كند كرده هاي او نيست چون بيخ و بن آنها معلوم نيست و معاني مختلف دارند بلكه ايمان اوست. فرد خلوت نشين مي گويد كه واقعيت در كتاب هاي نيست و فيلسوف آن را پنهان مي كند. فرد والا از فهميده شدن توسط ديگران در هراس است نه از بد فهميده شدن چون مي داند كه كساني كه او را بفهمند به سرنوشت او يعني رنج كشيدن در دنيا دچار خواهند شد.

منبع

فيزيك و متا فيزيك دريك جدال سخت

متافیزیک ماورااغلب در زندگي روزمره خود ملاحظه مي‌كنيم كه در اثر وجود يك ناسازگاري بين ذهن ما و جهان خارج ، نظريات عجيب و غريبي اظهار مي‌كنيم. اين نظريه پردازي از سرشت مبهم و ناموزون ما ناشي مي‌شود. البته بايد توجه داشته باشيم كه نظريه پردازي علمي چيزي كاملا متفاوت از اين موردي است كه اشاره شد. در نظريه پردازي علمي ، انسان به صورت مستقيم با جهان خارج درگير مي‌شود و ذهن در مواجهه مستقيم با آن آزاد است و لذا جهان در حكم فاعل و ذهن در حكم منفعل مي‌باشد. اما در نظريه پردازي كه ما اشاره كرديم، جاي اين دو عوض مي‌شود. در علم فلسفه از اين نوع نظريه پردازيها عموما تحت عنوان متافيزيك ياد مي‌شود.

اگر تاريخ علم را مرور كنيم، ملاحظه مي‌كنيم كه همواره از روزگارهاي قديم رابطه بين علم و فلسفه ، خصوصا بين فيزيك و متافيزيك در نوسان بوده است. به عنوان مثال در زمان گاليله به دليل حكومت افكار ارسطويي ، دانشمندان در ارائه نظريات علمي با مشكلات بسياري مواجه بوده‌اند. اما تاريخ فلسفه ، مخصوصا بعد از دكارت تحولاتي در اين زمينه پديدار شد. فلسفه بعد از دكارت فلسفه‌اي است كه نقش علوم تجربي ، خصوصا فيزيك را در براندازي نظامهاي فلسفي مهم مي‌داند. مثلا نظريه‌هايي در باب زمان و مكان و حركت كه توسط نيوتون ارائه گرديد، در فلسفه نيز تاثير گذار بودند. به همين ترتيب در اوايل قرن بيستم نظريه نسبيت عام انيشتين طلوع كرد كه برداشتي بديع و متفاوت از زمان و مكان و حركت ارائه داد و تاثيرات ديگري را در حوزه فلسفه به همراه داشت.

در اين دوران فيلسوف ذهن خود را در برابر جهان خارج و تاثيرات آن منعطف مي‌گرداند. بنابراين متافيزيك نيز جنبه‌هاي واقع بينانه انديشيدن را مد نظر قرار مي‌دهد. پس در اين دوران فيلسوف شخصي واقع گرا است كه ذهن خود را از دام وسوسه‌هاي تخيل رهانيده و به جهان مانند يك پديده عيني و نه ذهني نگاه مي‌كند و لذا تعجب او و طرح پرسشهايش راهگشاي علوم تجربي است و ديگر علم تجربي را كفر و عالم تجربي را كافر نمي‌پندارد.

رابطه فيزيك و متافيزيك در قرن بيستم

پس از اينكه آراء اعضاي حلقه وين ، همچون پتكي سخت و سنگين بر سر متافيزيك رايج فرود آمد و آن را بي‌معني اعلام داشت، حريف ديرينه و سر سخت حلقه وين ، كارل ريموند پوپر بر آن شد تا متافيزيك را دوباره احيا نمايد. در قرن بيستم ما شاهد تحديد ميان علم خصوصا فيزيك و متافيزيك هستيم. علم گزينه با معناي فعاليتهاي دانشمندان تجربي بوده و متافيزيك امري نظري و بي‌معنا است كه سرگرمي عمده فلاسفه مدرسي است. اين تحديد همواره به صورتهاي گوناگون مطرح شده است. حتي مي‌توان در نظريات ويتگنشتاين نيز رد پاهاي آن را يافت.

او در رساله خود گزاره‌هاي متافيزيكي را بي‌معني دانسته و در پژوهشهاي فلسفي كه خود ردي است بر رساله منطقي- فلسفي جانب معنا را گرفته و باز راي پيشين خود را حفظ مي‌كند. اما از نظر دانالد گيليس در كتاب فلسفه علم در قرن بيستم ، ويتگنشتاين مرتكب اشتباهي فاحش شده است. او از رياضيات محض مثال مي‌زند كه در يك فعاليت و پژوهش كاملا نظري و فارغ از تجربه شكل مي‌گيرد و بعد در فيزيك بكاربرده مي‌شود و پس از آنكه فرضيه‌اي ارائه شد، در عمل مورد آزمون واقع مي‌شود و اگر از آزمون به سلامت بيرون آمد ثبت مي‌گردد. آيا مفاهيم و يافته‌هاي رياضيات محض قبل از اينكه در فيزيك الهام گر فرضيه‌اي جديد باشند، بي‌معني هستند؟ حال و روز گزاره‌هاي متافيزيكي نيز اين چنين است.

پوپر در كتاب منطق اكتشاف علمي ، فصلي را به رابطه ميان علم و متافيزيك اختصاص داده است. او مثالهاي فراواني را در دفاع از متافيزيك ارائه مي‌كند. به عنوان مثال نظريه اتمي در زمان متفكران قبل از سقراط مثل لوكيپوس و ذيمقراطيس يك مورد كاملا متافيزيكي بود. اما همين نظريه كه جنبه متافيزيكي داشت، در ابتداي قرن نوزدهم توسط دالتون براي حل برخي مسائل در شيمي بكار گرفته شد. پس از آن در اواسط قرن نوزدهم ، ماكسول آن را در نظريه جنبشي گازها وارد رياضي فيزيك كرد. اين مثال خود دليل محكمي بر معني‌دار بودن گزاره‌هاي متافيزيكي است.

عقيده پوزيتيويسم

اساس پيدايش پوزيتيويسم منطقي به قرن بيستم و به حلقه وين و اعضاي فعال و انقلابي آن بر مي‌گردد. حلقه وين عبا رت از جلسات هفتگي عده‌اي فيزيكدان و رياضيدان بود كه راجع به مسائل فلسفي به بحث و تبادل نظر مي‌پرداختند. از جمله اين افراد مي‌توان به شليك ، نويرات ، وايزمن ، هانس هان ، هربرت فايگل و برخي ديگر اشاره كرد. پس از اينكه آرا و عقايد اعضاي حلقه انتشار يافت، دانشمندان و فلاسفه ديگري از جمله كارناپ و گودل نيز بدان گرويدند.

كارناپ بعدها در سال ۱۹۲۶ يكي از تاثير گذارترين پوزيتيويست‌هاي منطقي شد. نشريه شناخت ، مجموعه‌اي بود كه مقالات پوزتيويست‌ها را منتشر مي‌ساخت. پوزيتيويسم منطقي بر پايه سه اصل عقيدتي عمده قرار دارد كه شامل تمايز ميان تحليل و تركيب ، اصل تحقيق پذيري ، برنهاد فرو كاستي و نقش مشاهده است.

سخن آخر

البته آنچه ارائه شد مجومه‌اي از مطالبي است كه افراد گوناگون در باب فيزيك و متافيزيك ارائه دادند. شايد كم نباشند تعداد فيزيكداناني كه مسائل متافيزيكي كاملا پذيرفته و به آن اعتقاد دارند. اما آنچه مهم است، ياد آوري اين دو مطلب است كه اولا اظهار نظر قطعي در اين باب مستلزم داشتن اطلاعات بسيار وسيع و گسترده از هر دو مورد مي‌باشد. و شخص بايد هم در زمينه فيزيك و هم در زمينه متافيزيك صاحب نظر باشد تا بتواند نظري قاطع و راسخ در اين باب داشته باشد.

نكته ديگر اين كه اگر ذهن و علم ما قادر به توجيه برخي رويدادها نيست، دليلي براي رد آن وجود ندارد. چه بسا در تاريخ علم موارد متعددي وجود داشته است كه در زمان مطرح شدن به دليل ناقص بودن علم بشري ، دانشمندان قادر به قبول آنها نبوده‌اند. اما پيشرفت علم در زمانهاي بعد اين مورد را به اثبات رسانده است.

منبع