امین حمزه ئیان

صحبت ادامه پیدا کرد به این جای که وحی از کجای می تواند بیاید؟ ایشان گفتند از بالا دستان. گفتم مگر بالا ها کسیست که دستی داشته باشد؟ گفتند بله، مگر می شود نباشد؟ گفتیم مگر از کدامین اختر بر زمین فرود آمده ایم؟ و مگر فرا تر از انسان وجود دارد؟ گفتند بله، و ما رهبری دانا را کم داریم. گفتیم نیاز به رهبر جز اوهام هیچ بر ما روا نخواهد داشت. پس بیایید خود را آزاد کنیم از قیود و این دام ها که عاقبتمان زیبا خواهد شد. بعد گفتند که گر به بالا ها نیندیشم فسرده خواهم شد!! گفتم فسرده خواهی شد، آری، زیرا جویای آرامشی نه حقیقت. بانگ بر من زد که حقیقت راه من نیست. گفتم ای وای بر تو که اکنون چنین از آدمیت خود را به زیر افکندی.

این چنین شد که دیشب ما صحبتی از فراسوی بشر کردیم. و ندانستیم که پایان و آغازمان از کجاست.
سر به بیابان ها زدیم تا خود را بیاساییم و از این درد بزرگ رهایی یابیم. اما روزگار را سخت سنگین یافتیم.
در آن روزگار بود که سرود ها شنیدیم که از آدمیان در راهی ناپخته آمد چنین:

فسرده
در دل بهاری گرم
در محیطی یخ زده
کلماتی خالی از عشق
نوازشی سرد.

فسرده
در دل تابستانی داغ
در تکراری غم انگیز
بی علاقگی
دلسری مرگ زای.

فسرده
در دل پاییزی دل پذیر
در بی توجهی
نگاهی مشکوک
نومیدی.

آب شده
در دل زمستانی یخ زده
در دستی گرم
در نگاهی مهر آمیز
در حرارت نفسی داغ.

در این هنگام بود که ما هم بانگمان به آسمان های نزدیک رسید که گفتیم از دیگری، که از آن مردم نادان و سر خورده فراری هستیم. چنین گفتم به این مخلوقات چون آب، که چرا این چنین شادمانید و نمی اندیشید؟ هیچ جوابی بر من نیامد زیرا هیچ گاه نیندیشیده بودند. و آنگاه بانگ زدم که: می اندیشید هستید؟ زیرا محبوبتان زیباست؟ گفتند آفرین بر تو اینست واقعیت بودنمان.
و من خود بارها بر دیدگانم دیدم که آنان فریاد برآوردند که ای خلق تنهایم، تنها. مرا یاری خواهان است که بیاسایم در سایه ی آن سال ها در آرامش.
روزها گذشت تا این سروده را یافتم.

این جا در چه کاری دخترک
با این گل های تازه چین؟

این جا در چه کاری دوشیزه
با این گل ها ، گل های رو در پژمردگی؟

این جا در چه کاری بانوی زیبا
با این گل های خشکیده؟

این جا در چه کاری بانوی سالمند
با این گل های رو به مرگ؟

چشم در راه سردار فاتح ام.

آنگاه من نگریستم که تنها در رویای سردار بوده است و بس، که آن را محبوب می نامید. اما خوب در ذهنم چون سنگ نبشتی مانده است که روزی سروده را خواندم از برای دیگری، او سر بر زانو گذاشت و بلند بلند گریست آن چنان گریست که کوه به حرکت  در آمد و از اشک هایش رود ها جاری شد و آن گاه از رود ها باران ها بارید و بر خاک های این اقلیم خشک تخم زندگی را پاشید. من از آن صحنه سخت خشکیدم و به راه افتادم تا بیابم کار عالم را.

و اکنون در مسیر ناهمگونی که جلوی چشمان است چه زیبا تحلیل و فرود آمدن را در دیدگان بی گناه نوجوانان تازه به دنیای زجر رسیده می بینیم. و انزوای انسان هر روز سخت تر از پیش می شود. و دیگر این خلق آواره احتیاجی به هیچ چیز نمی بیند و تنها درد زندگی را با لب هایی که خنده بر آن ها خشکیده است می فهمم.

انسان در یافته است که هیچ است در این دنیا و تنها باید بیافریند تا باشد. و دردا که دیگر احتیاجی در میان نیست. بند ها گسسته شدند و انسان را به جای آزادی به سوی قعر زمینی جوشان فرو بردند.
آن روزگار بردگی انسان در آن چه دوست می داشتند گذشت. اکنون دوست دارندگان آزاد، تنهایند. و تنها سکوتشان است که نعره می زند. نعره ای گوش خراش از برای گوشانی کر.
همین چند خط برجای مانده است برای التیام این زخم های زندگی. چیزی که تنها نام زندگی دارد شاید.

 و این ها تنها لحظه ای از یک دم بود که گذراندیم و امروز هم هنوز در بیابان ها و جنگل ها در راهیم تا بیابیم آن نایافتنی ها را. درست که راهمان شاید به اشتباه نایافتنی باشد اما آن چنان در مسیر سیراب خواهیم شد که بیش از پیش تشنه خواهیم گشت. گر مفهوم تشنگی هنوز هم باقی باشد!!