منقوش بر وجود سفالین خویشتن

آن هنگام که از هیاهو دور می شوی و به گوشه ای می خزی، نیک درمیابی که دیگران چگونه پلشتی آفرینند. به راستی دریافته ام که همواره بیشتر آدمیان در تهی می خزند و خروارها ناراستی را به مثابه زندگی پاک می نگرند. و اما اندک مردان مسیر که مرگی زود هنگام دارند، آنان را چگونه نامم. همین به که اکنون از آنان سخن نگویم، آنانی که رنج طبیعت را دریافته اند و همچون کرنایی خراشناکند. بنگر چگونه هزل آمیز، آنان را چون جانورانی رنجاننده می بینند که رامشگاه شبانه را از روان پاک دلان ربوده اند. دوست من گر جویای سرچشمه هایی گریز جوی ازین آشوب و روان شونده ای در خلوت و تنهایی شو.

فرهنگ استبداد

نمی دانم کی خواهیم آموخت مرگ مستبد پایان عقب ماندگی ها و درماندگی هایمان نیست. آن هم مستبدی که برخاسته از فرهنگ همواره استبداد پرور ایرانی بوده است.

گناهی به بزرگی انسان بر خویش

1. همدردی به مثابه گناه

همدردی چیست؟ مگر نه آنکه نوازشی دروغین بر روان است و خواستار سکون آن در جدال با انسان در قالب مجسمه ای شبح گون؟
اما فرای همدردی چیست؟ جمله ای برتر یا نوازشی گرم؟ آیا همدردی گاه تنها برای زدودن احساس گناهی گنگ نیست؟ یا گریزی از واقعیت به خیال؟

2.. نمی توانم زیرا اکثر انسان ها «بی رحم» یا «سنگ دل» هستند

«اکثر انسان ها گونه پرست هستند. انسان های عادی نه فقط عده ی اندکی که به طور استثنایی بلکه اکثریت قریب به اتفاق انسان ها بی رحم یا سنگ دل هستند در عملیاتی که مستلزم قربانی کردن حیاتی ترین منافع گونه های دیگر است شرکتی فعال دارند، به آن تن در می دهند و مالیات می پردازند تا بر پیشه پا افتاده ترین منافع گونه خود بیفزایند.»
انسان هایی که با طبیعت و حیوانات اینگونه رفتار می کنند آیا می توانند با گونه های خود نیز اینگونه رفتار نکنند؟ اگر انسانی فراتر از خود بیاندیشد آنگاه نه فقط به حیوانات و طبیعت بلکه حتی به انسان ها هم احترام می گذارد. احترامی هوشیارانه، احترامی که نه از راه جبر بلکه از راه انسانیت بر وجود ما نشسته است. و دیدگانمان را نسبت به خود و جهان تغییر داده است. تنها این هنگام است که آرامشی عجیب همواره در وجودمان جاری می شود. آیا اکثر انسان های حتی به ظاهر خوب برتر از طبیعت و حیواناتند، زمانی که می بینند و نمی پذیرند؟ هیچ گاه نتوانستم برای این سوال، پاسخ آری بیاورم. زیرا نه انسان ها بر خود و نه بر طبیعت یادگاری خوش نهاده اند.

3... لحظه ای با من و خودم:

مدت هاست به رصد و عکاسی آسمان شب نرفته ام. این روزها هر لحظه به این دلبستگی های شخصی ام احساس دلتنگی بیشتری پیدا می کنم. باید برنامه ای ترتیب دهم؛ برنامه ای که دلبستگی هایم از جمله وگنیسم و روزنامه نگاری و مطالعه را از سر بگیرم. ما که با همین ها خوشیم، دیگران بمانند بر سر چند راهی ها و درماندگی ها و ژندگی های خودساخته یشان.
عجب سخنی راند که: «مردمان در سرزمین من، سال هاست نه زندگی، که ژندگی می کنند؛ اینان به ادای زندگی کردن خو گرفته اند...»

کوچکیم /  گریانیم /  مالیخولیاییم

1.

من تو را می شناسم و تو مرا، دوست من ما در دروغ بزرگ شده ایم. مفاهیم و معانی ساده را می دانیم، اما هیچگاه دانستن کافی نیست همانگونه که فهمیدن با توان تشخیص متفاوت است این نقطه ای بود که ما به زیبایی ها پناه آوردیم و ستیزانه به شکستن ها نگریستیم. ساده بود نگاه های آرامش بخش و اطمینان دهنده و تاییدهایی از دوستی و مهر اما خط باریک واقعیت را دروغ می گوییم چون نه در دروغ بزرگ شده ایم بلکه خود دروغیم. ساده زیستن و ساده بودن و ساده خواستن را با قالب بندی های هنری گوشزد می کنیم و هرگز بی پاسخ نیستیم!

2.

سال پیش در همین ایام بود که نوشتم: «...فراموش نکنید مردان بزرگ همیشه در سکوت و تنهایی مرده اند. یادتان باشد رگانتان از آن خونیست که روزی در جان آنانی جاری بوده است که بر نام هایتان شیفته نبودند هرگز...»

و از آخرین دست نوشته های هدایت این بوده است: «دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم همین»

اما این دو نقل قول در ذهنم خاصیتی بی خود و بی بندوبار از شخصیت بسیاری از هم فرهنگیانم را تداعی می کند. ذهن هایی که تنها به نام ها شیفته هستند آنها دوستدار نام هایی می شوند که مرده اند و زندگانی را فراموش می کنند که با همان اندیشه در کنارشان می زیید؛ اما واقعا برایشان چه اهمیتی دارد که او نیز از همان جنس شیفته ذهنی اش است؟ سخت نگیر می دانم چون تو تنها شیفته یک نامی نه فراتر از آن!

مسخرگی به حد بالایی رسیده است. دوران دوران خنده و قهقهه زدن است، نه سخت گرفتن و دلگیر شدن. نمی بینید این همه دیوانه را!؟ با این وجود چگونه می توانم جلوی خنده های خود را نگیرم؟

3.

این جمله نیچه در سرم بسیار می چرخد: «Was mich nicht umbringt, macht mich starker» یعنی: «چيزی كه مرا نكشد، قويترم می كند.» اما با این حال یک سوال دیگری هم وجود دارد مگر نه آنکه شوپنهاور می گوید: «انسان می تواند آنچه را قصد می کند انجام بدهد اما آنچه که انجام داده لزوما چیزی نیست که قصد کرده بود.»   - حالا نظرتون چیه؟ فکر نکن! خسته کننده است؟ به واقعیت بچسب!

بازنگری مفاهیم، زندگی و نامه ای کهن

متن زیر بخش هایی از نامه ای است که حدود یک سال و نیم پیش به شخصی دادم. جملات و مضمون نامه اکثراً برگرفته از تفکرات فیلسوف آلمانی، نیچه است. اما به دلیل غنی بودن متن، آن را بعد از بازنگری در زیر آوردم تا دوباره بیاندیشم به امروز خویش و گذشته ای که شاید گذشت.

...........................

ترشح هرمون هایی در مغز !!!

این جملات را می نویسم زیرا می دانم  جز اندک ملاقات هایی، برخورد دیگری نخواهیم داشت. هرچند تمایل داشتم روابطی نزدیکتر داشته باشم. از دوستی می گریزم زیرا نه دیگران بلکه خود را واژگون در زندگی یافتم. یگانه دوست و محرم من در زندگی تنهاییست.

امروز کمی بدون در نظر گرفتن آن خط قرمزها صحبت کردم. و کمی از چگونگی گذر لحظه هایم گفتم. در آخر ناگهان و ناخودآگاه سخنی راندم از آن وجودی که دوستش نمی دارم. پاسخی دریافت کردم. جمله ای بود سخت دردناک. بسیار خواهان این هستم که برای مدتی در جایی دور از این هیاهو بستری شوم و گاه بدین تصویر، زیبا می اندیشم. و دردا که مرا به یاد خاطراتی خود خواسته می اندازد. سالیان طولانیست اندیشه ی خودکشی تنها مسکن وجودم است. (و البته همین مرگ است که بشریت را بدین جای رسانده است)

در مورد دوستی ام با دیگران مانند دختران و پسران، اینان را جز موجوداتی در رمه ندیدم. رمه ای که از تنهایی گریزان است. عده ای که تنها با صحبت از خود، و تصدیق دیگری در روان خود، خویش را بزرگ نشان می دهند تا پوچ بیاسایند. با دیگران بودن برایم سخت است زیرا گاه سکوت کردن سخت است.

کارهایمان در دنیا از حقیقت جویی نبودست بلکه از راحت طلبی به وجود آمده است زیرا انسان ها تحمل واقعیت را ندارند پس دنیاهایی توهمی می سازند که در آن احساس راحتی کنند. این دنیا ها را خلق می کنند تا زندگی برایشان معنی پیدا کند. چطور در دنیایی که زندگی بی معناست می توان بدون خلق دنیاهای معنی دار زندگی کرد؟ آیا می شود بدون معنا زندگی کرد؟ و آن کس که تحمل دارد و واقعیت را می طلبد تنها رنج را خواهد دید.

و خوشبختی در زندگی به معنای ارتباط شیرین با رنج است، رنج هایی که سرشت و خصیصه خود زندگیست نه خودآزاری. رنجی اجتناب ناپذیر که کیفیت خود زندگیست. تمام دست آورد ها و تفکراتمان برای چیست؟ آیا برای رهایی از این رنج نیست؟

زمانی که جماعت از چیز بزرگی سخن می راند هرگز نمی توانم بدان اعتماد کنم زیرا جماعت توان تشخیص چیزهای بزرگ را ندارد. و این جماعتی است که محکومم به ضد و نقیض گویی می کند و نمی داند، که در تفکر عمیق تناقض باید باشد. انتقاد می کنند، انتقادی ناآگاهانه، انتقادی بدون شناخت.

اندیشه برای من توان تنها شدن است و زمانی که تنهایی ام را از دست دهم وارد بازاریت خواهم شد و این چیزیست که از آن گریزانم زیرا دوست نمی دارم من هم با شکلک متقاعد شوم. پس اندیشه ام اشتیاق است. اشتیاق برای فرار از وضعیت موجود(بازاریت).

فلسفه هنر بحران سازیست که وجود انسان را درگیر می کند که احساس نیاز کند و در پی آن سوال کند زیرا سوالی که بدون نیاز باشد ساختگیست. و شناخت اصلی این است که تفاوت ها را با خودمان بشناسیم نه تشابهات را.

و نیک می دانم این جمعیتی که با شکلک متقاعد شده اند هرگز با چیزی فراتر متقاعد نخواهند شد. صداقتی در کار نیست. و خوب و بد را تنها از روی پوچ می آفرینند. و از منطق می گویند و نمی دانند که منطق سیال را به مرداب تبدیل می کند. و آنان که توانایی رنج کشیدن را ندارند به منطق روی می آورند. آنان هرگز توان هنرمند بودن را ندارند. و هیچ فرای خود نمی آفرینند. ای کاش آدمی، حداقل معنای نام خود را می دانست.

چهره های مسخ شده با ایده آل گرایی و ایده آل نمایی امروزی

امین حمزه ئیان

مدت هاست که این مرز و بوم مسخ شده افراد را هم به زیر می افکند. مردمان ایران از دیر باز تا به امروز که همه چیز شدت بیش تری یافته است، طبقه طبقه شده اند. این قشر بندی شدن های نمایان همچون غده ای سرطانی امروز گریبان آدمی را سراپا گرفته است. طبقه ای که اندیشه ای دارد هم از این بازی جا نمانده و در این گود پر هیاهو سرگردان شده است.

ایده آل گرایی و ایده آل نمایی واقعیت تلخ بسیاری از مشکلاتمان است. گویی دیگر آن مرز متعادل از بین رفته است. از کودکی تا بزرگسالی، کشمکش های کامل بودن، تمام ذهن را پر کرده و به نابودی می کشاند. بدین سبب دروغ هم فراوان تر شده است. زیرا واقعیت، چهره ی ناقص شخص را نشان می دهد. و ما از این واقعیت گریزانیم. حتی گاه برای پنهان کاری خویش تا مرز ستیز هم پیش می رویم.

چهره ی مسخ شده ما با ایده آل گرایی و ایده آل نمایی های دروغین

واقعیت این است که اشتباهات و نواقص همگی نشانی از سالم بودن هستند. پنهان کردن جز مجال رشد برای زشتی ها هیچ چیز دیگری در برندارد. از کودکی دنیایمان را دو قسمت کرده اند. دسته ی کارها و اعمال خوبان و دسته ی بدان و زشت صفتان. به ناچار هم به زور در یکی از این گروه ها جایمان داده اند و سپس خود جاگرفته ایم. گویی زشتی و زیبایی هرگز نمی توانند کنار یکدیگر در یک فرد باشند. همین اتفاق ناگوار همه چیز را از کم ترین کارها و راه رفتن ها و صحبت ها تا تصمیمات بزرگ و به طور کلی زندگی ما را به سمت آنچه نیستیم می کشاند. مسلما در این وضعیت سخت نه تنها زندگی را رنگی نمی بینیم بلکه بر خود هم هر لحظه می تازیم. پذیرش واقعیت را به راحتی کتمان می کنیم زیرا جز نگاهی سپید و سیاه، رنگی دیدن را نیاموخته ایم. در هر زمان سعی در آن داریم که آنی باشیم که عرف است و از ما می خواهند. برای تقویت این امر، بسیار مقایسه می کنیم. مقایسه با هر آنچه مخالف وجود اصلی ما است. در چنین وضعیتی افسردگی و بیماری روانی و درگیری های هر روزمان جایی برای زندگی و روشنگری و بازاندیشی نمی گذارد. حال تمام وقتمان صرف "اکنون چگونه؟ های ذهن" می شود.

خلاصه آن که یا از این ور بام می افتیم یا از آن ور. خود را شناختن و شدن آنچه که هستیم در این روزگار شهامت می خواهد. باید پاک کنی در دست گیریم و افراد اطراف را که تنها همانند نمک بر زخم ها هستند، با قدرت پاک کنیم.

ایده آل گرایی و ایده آل نمایی و تنها در ذهن سفر کردن نقطه ی اوجیست که ما را تنها و تنها به سقوط می کشاند. مطمئنا در این وضعیت، هر روز سرخورده تر شده و سر در گریبان خود بیش از پیش فرو می بریم. هر چند شاید طوری دیگر خود را نشان دهیم. تمام این ماجرا جز آشوب ذهنی هیچ سودی ندارد. این آشوب ها، رفته رفته کورمان می کند و دست آخر همانند موجودی نابینا در دالانی تاریک جست و خیز می کنیم.

بیاییم کمی از این پرواز های دروغین فاصله بگیریم. غیرواقعی نشان دادن و غلو کردن در هر چیز، تنها نشان گزاف کاری ما است و این خود حکمی است بر ناشی بودن. مردمان هم که خوب عادت کرده اند، از عادی بودن، غول بی شرمی را برایمان به ارمغان بیاورند. آن ها را هم باید با شادی از صحنه ی خود شست.

مرگ باد این ملت را که جز مرگ نمی اندیشد برای قلم ها

امین حمزه ئیان

از نوشتن به زبان فارسی دل کند. ((( زمان خواندن آخرین نگارشش درگیری اکنون خود را یافتم. دو هفته ای بود می اندیشیدم زبان مادری را کنار گذاشته و تلاشی برای نوشتنی به زبانی دیگر در آینده کنم. تصمیم را گرفتم و چیزی دیدگاهم را کمی تغییر داد. اما واقعیت این است که دیدگاهم عوض نشده است زیرا ماهیت را یگانه یافتم.

این نوشتارهایم در این وبلاگ تنها آزمایشی برای خویش بیش نیست و هیچ ارزش دیگری ندارد. آنچه در لحظه ای پر از اشتباه نگاشته ام را این جا می گذارم و لحظه ای دیگر به آن می تازم. آنچه اصل است یا در ذهن است یا گوشه ای از بیت ها و یا در جمعی از کاغذ ها.

اما همین نوشتارهای کم ارزشم آنگاه که قسمت دیدگاه ها باز بود، اگر دیدگاهی بود جنجالی توهین آمیز نثارم می کرد. و آنگاه که لب گشادم و دیگران دیدند آن چه را که همیشه سکوت بود، بانگ هایی برای تخریبم ساختند. هر چند هنوز هیچم در این میان ولی این ملت را نظارگر باش که برای کوچکی چگونه یاوه سرایی می کنند!!

مدتیست تصمیم خود را گرفته ام. من هم می روم. اما اکنون نه تنها از نبشته، بلکه وجود خود را هم خواهم برد. من هرچه در توان باشد زود تر رخت بر خواهم بست. )))

بدانید و این بار این ذهن مریض را گول نزنید. ما مریضیم. ما از خالی بودن رنج می بریم. و اکنون زندگیمان، باور کنید که تنها و تنها به خاطر تپیدن ماهیچه ای لزج نام زندگی گرفته است.

عده ای با امید بازگشتند. آنان با امید بازگشتند اما اکنون می شنوی که زیر لب به تو می گویند: تنها مواظب باش تا زیر پایت را خالی نکنند !!!

تا به کی سردرد های عذاب آور همیشگی به شوند مردمی که هر روز باید چشمانم را با کاردهایشان خونین کنند؟

درد است تماشای رفتن دوستان. هرچند شما را ارزشی نیست برای آدمی، برای اندیشه ای دیگر برای نگاهی تازه برای آنچه زندگی می نامید؛ و آن هم از میان خویش!!

او، من، و دیگران نه اولی هستیم و نه آخری. گذشت زمان فغان زدن. اما اینان را بین که حتی مرگ ظالمانه ی برادرشان برایشان هیچ است. در این جا از آدم بودن خویش خجلم.

 

پی نوشتی (که نیست): (1_بیش تر متن را به دور انداختم 2_عده ای حق دارند زیرا در ستمند 3_همه یکسان نیستند 4_تناقض یافتید! این کار من است 5_من در متن تنها من نبودم 6_درک می کنم 7-کار ذهن نیست سنگ برداشتن، نترس ایران به پا نیست)

مرگ ها نزدیکند

امین حمزه ئیان

مرگ ها نزدیکندمرگم نزدیک است... نه از آن روی که خواهان مرگم بل از آن روی که مردمان این سرزمین خواستار مرگ منند زیرا وجودم را هراس انگیز یافتند برای آسودگی هایشان.

من آنم که دختران شیطنت راه ها را برای نوازشی گرم می خواند. و دختران ژنده بیابان ها را بر دختران پاکدامن مزرعه ها برتری می دهد.

من آنم که دیوارهای پوچ مذهب را یک تنه خرد کرده اما افسوس که گوسپندان چشمانشان از دیدن آغل و تنها ظرف آب و غذای خود فراتر نمی رود.

من آنم که شر را هرگز اما نیک ها را نکوهش می کند. زیرا همان خیرها هستند که دختران سنگسار شده را در زمینی به خون آغشته می غلتانند.

من آنم که از سوختن آدمی در میان شعله هایی که افراشته ام لذت می برد. تنها تهمتنان از آتش ژرف به زندگی باز خواهند گشت.

من آنم که از مرگ آدمیان جشن ها به پا می کند. زیرا تنها رقص است که آدمیان را به زندگی فرا می خواند.

مرگ من نزدیک است... اما فراموش نکنید مردان بزرگ همیشه در سکوت و تنهایی مرده اند. یادتان باشد رگانتان از آن خونیست که روزی در جان آنانی جاری بوده است که بر نام هایتان شیفته نبودند هرگز...

بنگر به خویش گاهی

امین حمزه ئیان

پرستشگاه سگان علم را به خوبی می شناسم. آن پرستندگان، آنان بر نورها غریبه اند و پرواز در آفتاب ها را تبلیغ می کنند. آنان نمی دانند تاریکیست راه رسیدن به روشناییشان.

سنت های دیرینه را به خوبی می شناسم. آن سنت پرستان، آنان خورندگان لاشه ی مردارانند و به به گویندگان عالم. آنان اوج را در پستی می ستایند و آنگاه که خود را خار یابند جهان را به آتش کشند. آنان سراپا کلماتی پوچند.

شتاب زدگان را به خوبی می شناسم. شتاب زدگانی سراسر همهمه. آنان که داد منم را سر می زنند و از کمی خود خجل نمی شوند. شتابزدگانی که حتی لقمه ای برای در دهان گذاشتن فقیری ندارند. شتابزدگانی که خواهان نماد نمادینند.

مردان بزرگ میدان های جنگ امروزی را به خوبی می شناسم. آنان فریب دهندگانی ماهرند. فریب دهندگانی که نمی دانند مرگ و نامشان از برای کدامین آرمان های پوسیده ی عالم است.

خندانندگان و رقاصان مردمان را به خوبی می شناسم. آنان واماندگانی در کشاکش مسیرند. مسیری که رقصی به بزرگی زمین خواهد تا توان عبور داشته باشند.

بخشندگان و مهربانان زمینی را به خوبی می شناسم. آنان که مردمان را به سوی پرتگاه آزادی مرگ بار می کشانند و برای دل گرمی این خلق وامانده آواز خوش می خوانند، باشد تا رها شوند. آنان همه نامند و تیغ هایی برای رگ مردمان.

خلوت نشینان مرگ وار امروزی را به خوبی می شناسم. آنان سگان مست استخوانند. سگانی که آفتاب بر پوست هایشان تاول های دردآور خواهد نشاند.

اندیشه ورزان میانه روی امروزی را به خوبی می شناسم. آنان رویا پروران خوابند. آنان از پس و پیش خود در هراسند تا عر یانیشان بر خلق نمایان نشود.

افسردگان و واماندگان امروزی را به خوبی می شناسم. آنان از مستی هوا، دستان کوچکشان را بر دیوارها می کوبند تا فروریزند آن چه را جهان ساخته است. آنان کورانی ژنده اند. براستی که آنان تهی دستانی بزرگند!!

عشق ورزان امروزی را به خوبی می شناسم. آنان دروغ گویانی زبردستند؛ چه از برای خود و چه از برای دیگری. آنان زندگان کورمال دالان های خیالند. آنان از پستی خویش در عذابند و حیوان پرستی را از برای فراموشی کوچکشان می خواهند.

آسودگان امروزی را به خوبی می شناسم. آنان جاهلانی بی مایه اند که از خون برای خود بام ها می سازند. بوی خون آرامش ابدی آنان است زیرا خون را عصاره ی زندگی خویش می دانند. وای که خون تنها از خوب مکیدنشان است. آنان هیچ بویی از گام ها نبرده اند.

من و گنداب ایشان

 امین حمزه ئیان

مرا انگل زمینیانِ در گل فرو رفته ی خوبانِ اخلاق و اندیشه می خوانند. ببین چگونه ابلهان و فرزانگانشان بر تک بانگی یکسان استوارند؟ آیا آنان را تفاوتیست یا نشانی؟ مرا از مجلس مرگ سخنان ایشان فرسخ ها دور است و ریخشندم بر جان و آرامششان. اکنون زمان پای کوبی ماست، زمان شادی و رقص. زمان دیوانه وار اوج گرفتن. ما بر جسم و زمین وفاداریم. ما با خاک و زمین پیمان نمی شکنیم. من آنم که نه شیطان را بر تخت پادشاهی خواندم نه خدایان را. بر من هیچ شهریاری نیست.

چرا غم گین؟ شادیتان را قربانی چه کس کرده اید؟ آیا کسی والاتر است؟ من آنم که دستانم هنوز از خون گرم مغز آدمیان درخشان است. وای بر آنان که مرگشان شادی آفرین است و زیستگاهشان لجن زار. آیا اینان گنداب ها را نبوییده اند؟

به راستی انسان گندابیست ساکن. چه کس می داند روان دریاست برای گنداب های جان؟

نگاشتنم جنگی با خویش است و خویشتنم کل بشریت.

بیچاره علم...

امین حمزه ئیان

آنچه بیش از علم و هنر ارزش دارد فلسفه و اندیشه ایست که پشت آن نهفته است. فلسفه ای که به ما می گوید به کدامین سمت قدم هایمان را بر می داریم. متاسفانه زندگی را برای علم می خواهیم برای خودنمایی و رقابت و در نهایت قدرت. اما این زندگی ایست که بر علم مقدم است. اول باید زندگی کرد و از زندگی آموخت و آن گاه علم را در گستره ی زندگی به کار برد. امروز بین افرادی که به کار های علمی مشغولند اندک نیست فضایی چنین نکبت بار تهی. ای کاش گاهی به جای خواندن دیوانه وار علم نگاهی به جایگاه خود و عالم می انداختیم و از حرکات خود خجالت زده می شدیم. ما در رنجیم از قدرت ها و از کبود ها و چاره را در کوفتن دیگران میابیم نه کوفتن خویش.

همواره به جای احیا، به سوی مرگ روانه ایم. مرگی که نه تنها خود بلکه دیگران راعلم دروغین / علم کاذب هم به زیر می افکند. گاه در زیر پاهایمان مردار ها را هم لگد کرده و بر قدرت خویش می نازیم. اکنون می توان درک کرد افرادی را که چه بسا بسیار خدمت به بشر کرده و همیشه خود را از دیدگان عموم پنهان نگه داشته اند.

نمایشگریِ داشتنِ دانش ریاضی نسبت به دیگران و مد دانستن قوانین فیزیک و توان تحلیل های گوناگون. کدام یک از این موارد می تواند انسانیت را نشان دهد؟ انسان آن کسی است که کوره هایی از آتش برای نابودی انسانی دیگر را آفریده است آن کس که دیگران را چون ذغال بر کوره های آتشین می ریزد. فریادها و مرگ های دردناک و همچنین زندگی دردناک، هیچ یک بر قلب او تکانی نمی دهند. و انسان آن کسیست که یگانه زندگی خویش را فدای آزادگی می کند آن کس که می تواند آرام گام بردارد تا لگد مال نکند شاخه گلی از دشتستان گل ها را.

از این روی است که اندیشه ارزشی فرا دارد. زیرا الاغان هم گر ذهنی انباشه از تحلیل های منطقی ریاضیات و فیزیک داشتند اکنون از ما بالاتر بودند.

"  آن گاه که فرزانه نمایی می کنند، گفته ها و حقایق کوچک شان مرا چندش آور است. فرزانگی شان چنان گند بوی است که گویی از گنداب برآمده است. و به راستی، آواز غوک نیز از گنداب ها به گوش ام رسیده است! چالاک اند و انگشتانی ورزیده دارند. یک رویی من کجا و تودرتویی ایشان کجا! "

من و فرهنگ غم

امین حمزه ئیان

"یک کارگر یا دانشمند پر کار و قابل، هنگامی برازندگی خود را نشان می دهد که به هنر خود بنازد و بدان سربلند باشد و با بسندگی و خشنودی بر زندگی خود نگرد. در برابر این، هیچ چیز تاسف انگیزتر و بدتر از این نمی توان دید که کفشدوز یا آموزگاری با چهره ای رنج نما بخواهد بفهماند که در حقیقت برای کاری بهتر زاییده شده است. لیکن باید دانست که هیچ چیز به از خوب نیست! و آن این است که انسان در کاری به استادی و زبر دستی رسانیده باشد و با آن کار کند و بیافریند." نیچه- اراده ی معطوف به قدرت

تگرگ غم هم چون پاره های تیز یخ بر دل ها می کوبد و پاره و خون آلود می کند دریای آرام احساس و خرد انسان را. و ما در این جا، جایی که زندگی می کنیم آسان تماشاگر زخم های خود هستیم. زخم ها را نشان نمایانی از وجود انسانی خود می خوانیم. برای تاثیر گذاردن و موثر بودن چهره ی غم را به رخ می کشیم و افسوس های پی در پی را مرحم درد ها می دانیم. یافتن نشانی از شاهدان امر آسان است در بین خوانندگان داریوش نمادی از سلطان غم می باشد و احمد شاملو عمیق ترین شعر ها را با صدایی زیبا، غم وار ناله می کند. شادمانی را کم با چهره ی انسانی پیوند می زنیم. عمیق ترین نوشتار ها و گفته هایمان آیا در غم ناک ترین حالات بر ما هجوم نمی آورند؟ آیا اینان نشانی از فراگیری اندوه بر وجودمان نیست؟

مردار طنز را بر دیوار آویخته ایم. طنز هایمان کنایه ای محض شده است و لطافت لبخند را خشکانده است. زود مرگی قلم هایمان بلاییست که جانمان را به درد آورده است. و نفی وجود، ریشه در عادتی دیرنه در ما دارد. شادی کم قسمت می شود و غم ها با شکوه گریسته می شود. گاه گویی یافتن انسان انسانی خویش هرگز در زیبایی یافت نمی شود؟

اکنون می پرسم کجاست آن میانه؟ کجاست آن چه شکاف ژرفی بین من و گله وار زیستن است؟ آسان می آزاریم و سخت می آساییم. گاه لبخند را نشان سطحی بودن می پنداریم. کجاست آن میانه؟
اکنون می پرسم روحی فرسوده چگونه توان تحمل آزادگی جان را دارد؟

"خش خش برگ ها زیر قدم هایم

می گوید: بگذار تا فروافتی

آن گاه راه آزادی را باز خواهی یافت." مارگوت بیکل

اکنون زمان دگرگونی خویش است. آزاد سازی من از قیود. آزاد سازی و غوطه ور شدن در زندگی و تجربه ی بزرگ و در هر آن چه با زندگی آمیخته شده است. نگریستن و فرا رفتن از غم و شادی. زندگی انسانی فرای شادمانی ها و غم ها، پشت خزان امروزین ماست. حال زمان دریافتن و بی قید بخشیدن است و هر چه پیش آید یا نیاید بر من استوار نخواهد شد. اکنون دیدگان هراسی در دل نمی افکند.

"شگفت انگیزی زندگی

با آگاهی به ناپایداری اش

در جرئت تو شدن

در شجاعت من شدن

در شهامت شادی شدن

در روح شوخی

در شادی بی پایان خنده

در قدرت تحمل درد

نهفته است." مارگوت بیکل

 

این بود گزیده ای از درد نامه های دل از فرهنگ غم زده ی من.

دروغ

هر چه می گذرد متوجه دروغ هایم به خود در مورد دیگران می شوم. با نگاهی کوتاه در اولین برخورد موضوع را متوجه می شوم اما با کور کردن خود در برابر دیگران همواره هیچ اندیشه ی بدبینی را به خود راه نمی دهم با آن که می دانم به انسان ها باید همیشه بد بین نگریست. افسوس خطا پشت خطا. تا شبی که از کل آدمی می بریم.

هنر و زیبایی مسخ شده است. بارها و بارها به این اندیشه افتاده ام که چرا این جا می نویسم. اندیشیده ام که با حذف نام و وبلاگ خود، به جایی بی نام و نشان روم، و تنها به خاطر احساس خوشایندی که از این نوشتن می برم اداممرگ / درد / رنج / عذاب / سختی / گور / قبره ی مسیر دهم. اما تجاوزات روحی و ذهنی آن چنان زیاد است که این وبلاگ و پیامد هایش با نام خودم، در برابرش هیچ است.

مردم توان تحمل خود را هم ندارند آن گاه بر دیگری می تازند. دیگرانی که از لحظه ای احساس تنهایی در هراسند و توان تحملش را ندارند. تا به کی چنین دروغین پر خواهند کرد وجود خالی خود را نمی دانم. به نیک می دانم لذت اطرافیان از تمام روابط تعریف هایی است که در بین خود از خویش می کنند. تعریف و تمجید هایی که به آن ها لذت آدم بودن می دهد. احساس خوشایند پذیرفتنی بودن و احساس خوشایند آدم بودن و زیبا سخن گفتن. اگر هم شبی مجبور شوند به تنهایی بخوابند حتما قرص خواب می خوردند. اینان دیگر کیستند من نمی دانم. همین جماعت است که مرا مریض و غرق در افسردگی و تنهایی گزینی می داند. همین جماعتی که توان نخوابیدن شبی در هیچ آغوشی را ندارد.

و آن عده ی با معرفت دیگر که خود را صاحب نظر می دانند. آن چنان غرق در یافتن معانی مسخره ای به نام فلسفه شده اند که انسانیت را فراموش کرده اند. سودش کجاست که خروار ها کتاب و اندیشه را بخوانیم اما زمانی که آن چه دوست می نامیم را در سختی می بینیم آرام از کنارش می گذریم تا مبادا خواب و خود بزرگ بینی خود را در محبت از دست دهیم.

هر چه می گذرد دروغ هایم به خویشتن خویش رسواتر می شود. چقدر زیبا دروغ گفتن را بر واقعیت می پذیرند. و خوب می دانم نوشتن یا گفتن یا فریاد زدن تمام سخن ها و درد ها حتی با مرگ، راهی به هیچ جای ندارد. مگر مرگ صادق هدایت با آن صداقتش کوچک ترین ننگی را از ما به ما نشان داد.

حتی صدای اطرافیان گوش هایم را آلوده می کند و در هر برخورد با شخصی مجبورم خود را شست و شوی دهم. آنان را به حال خود گذاشته ام اما کاش این دیوانگان مرا حداقل به خاطر آن چه خود بر من می نامند کنار می گذاشتند. اینان ناجی هایی ویران کننده اند.

همان به که هر فضیلتی داریم برای خود نگه داریم تا از آن این گرگان نشود. و تنها روزی آن را به تک آدمی مثل خود خواهم داد. اگر روزی رو به رویم قرار گیرد.

چه ساده می اندیشم

در اتاق تنهایی چه تصاویری چشمان را نوازش و آزار نمی دهد. با این وجود احساس خوشایند تریست از با هم بودن. جایی که می توان به راحتی خود را تجربه کرد. خنده ها و شادی های با هم بودن همیشه آزار دهنده بوده است. توانایی تنها بودن، توانایی ایست که هر کس نمی تواند از بزرگیش لذت ببرد. اندیشه های ناموزون در تنهاییست که قدرت خود را نمایش می دهند. تناقضات پی در پی که با آگاهی کامل می شوند.

نداشتن جوی خوب و دلنگرانی و پریشانی و در عین حال بی حوصلگی و خمودگی گریبان نه تنها من بلکه اکثر افراد جامعه را گرفته است. جو سنگینی بر ما حاکم است. بحث های بی حاصل دوستان و نداشتن آگاهی از پشت پرده ی واقعیت سخت عذاب دهنده شده است. در اوج جوانی بسیار سخت دوران را می گذرانیم. با مردمی که در اطراف جز مشتی از عقده ها و بیماری های اختلالی روانی در آن ها چیز دیگری نیست. پذیرش واقعیت دردناک است و ذهن فسرده ای که تحمل دیدن را از کف داده است سخت می اندیشد. خوشی های دیگران بدون هیچ حاصل و سودی و گاه تخریب کننده برایم جالب است. خوشی هایی که برای فراموش کردن خویش است، کاملا شبیه به افیون. این لذت نیست افیون است که زندگیمان را در برگرفته. اینجا ابتکار در بند مرده است. جایی که ساخت تصاویر بی حاصل آرزوست و در برگرفتنشان خوشبختی.

در مسیر، به شک افتاده ام. گویی دیوار های بتنی در اطراف است. خود را در جبر مذهبی فرو بردن آسان ترین راه شناخت شناسی بشر است و بعد دیگر به هیچ قاعده و خلقی نو فکر نکردن. کاری دروغ که به دروغ همه می کنند. هم صحبت های زیبا و روابط زیبا زیادند اما تمام این ها نتیجه ی دیدن از دور است. زمانی که دهان می گشایند وجودی تو خالی را در میابی.

ما می خندیم

بسیار هنوز می بینم افرادی که کسی را که به مطالعه ی فلسفه می پردازند کمی با دید تردید و گاه تحقیر نگاه می کنند. گویا افراد زیادی اندیشه ستیز شده اند. مردم نمی توانند بپذیرند تفکر جدید و غریب را و توانایی مواجه شدن با شهود هایی که در زندگی با آن مواجه هستند را هرگز ندارند. از طرف دیگر هم بین افرادی که می اندیشند و به فلسفه می پردازند بسیار می بینم غرور خاصی که در آن ها وجود دارد و خود را بسیار خاص تلقی می کنند گویی تافته ی جدا بافته ای هستند. آنان عام را با دید تمسخر می نگرند. جالب آن که این افراد گاهی توانایی دیدن از دریچه ی چشمان دیگری را ندارند. گویی بیان این که می اندیشم نوعی مد شده است برای نشان دادن منیت. عده ای هم به خوبی حرف های زیبا می زنند و زیبا مسائل را دسته بندی می کنند اما در زندگی وا مانده اند این افراد با صحبت ها و رفتارهایشان اطرافیان را آزار می دهند.

بس است که آرام و آسوده پیش برویم. گر از عریانی در هراسیم باید عریان در بلندایی بین جمع رویم. انسان شدن سخت است و این سختی گاه تماما سختی مسیر نیست بلکه گاه بیش از مسیر، سختی، آن لحظه است. درست است که مسیر ناهمواری جلوی روی داریم اما گاه سختی دیدن این راه ناهموار دشوارتر از طی کردن بخش هایی از آن است.

خالی بی پایان

امین حمزه ئیان

صحبت ادامه پیدا کرد به این جای که وحی از کجای می تواند بیاید؟ ایشان گفتند از بالا دستان. گفتم مگر بالا ها کسیست که دستی داشته باشد؟ گفتند بله، مگر می شود نباشد؟ گفتیم مگر از کدامین اختر بر زمین فرود آمده ایم؟ و مگر فرا تر از انسان وجود دارد؟ گفتند بله، و ما رهبری دانا را کم داریم. گفتیم نیاز به رهبر جز اوهام هیچ بر ما روا نخواهد داشت. پس بیایید خود را آزاد کنیم از قیود و این دام ها که عاقبتمان زیبا خواهد شد. بعد گفتند که گر به بالا ها نیندیشم فسرده خواهم شد!! گفتم فسرده خواهی شد، آری، زیرا جویای آرامشی نه حقیقت. بانگ بر من زد که حقیقت راه من نیست. گفتم ای وای بر تو که اکنون چنین از آدمیت خود را به زیر افکندی.

این چنین شد که دیشب ما صحبتی از فراسوی بشر کردیم. و ندانستیم که پایان و آغازمان از کجاست.
سر به بیابان ها زدیم تا خود را بیاساییم و از این درد بزرگ رهایی یابیم. اما روزگار را سخت سنگین یافتیم.
در آن روزگار بود که سرود ها شنیدیم که از آدمیان در راهی ناپخته آمد چنین:

فسرده
در دل بهاری گرم
در محیطی یخ زده
کلماتی خالی از عشق
نوازشی سرد.

فسرده
در دل تابستانی داغ
در تکراری غم انگیز
بی علاقگی
دلسری مرگ زای.

فسرده
در دل پاییزی دل پذیر
در بی توجهی
نگاهی مشکوک
نومیدی.

آب شده
در دل زمستانی یخ زده
در دستی گرم
در نگاهی مهر آمیز
در حرارت نفسی داغ.

در این هنگام بود که ما هم بانگمان به آسمان های نزدیک رسید که گفتیم از دیگری، که از آن مردم نادان و سر خورده فراری هستیم. چنین گفتم به این مخلوقات چون آب، که چرا این چنین شادمانید و نمی اندیشید؟ هیچ جوابی بر من نیامد زیرا هیچ گاه نیندیشیده بودند. و آنگاه بانگ زدم که: می اندیشید هستید؟ زیرا محبوبتان زیباست؟ گفتند آفرین بر تو اینست واقعیت بودنمان.
و من خود بارها بر دیدگانم دیدم که آنان فریاد برآوردند که ای خلق تنهایم، تنها. مرا یاری خواهان است که بیاسایم در سایه ی آن سال ها در آرامش.
روزها گذشت تا این سروده را یافتم.

این جا در چه کاری دخترک
با این گل های تازه چین؟

این جا در چه کاری دوشیزه
با این گل ها ، گل های رو در پژمردگی؟

این جا در چه کاری بانوی زیبا
با این گل های خشکیده؟

این جا در چه کاری بانوی سالمند
با این گل های رو به مرگ؟

چشم در راه سردار فاتح ام.

آنگاه من نگریستم که تنها در رویای سردار بوده است و بس، که آن را محبوب می نامید. اما خوب در ذهنم چون سنگ نبشتی مانده است که روزی سروده را خواندم از برای دیگری، او سر بر زانو گذاشت و بلند بلند گریست آن چنان گریست که کوه به حرکت  در آمد و از اشک هایش رود ها جاری شد و آن گاه از رود ها باران ها بارید و بر خاک های این اقلیم خشک تخم زندگی را پاشید. من از آن صحنه سخت خشکیدم و به راه افتادم تا بیابم کار عالم را.

و اکنون در مسیر ناهمگونی که جلوی چشمان است چه زیبا تحلیل و فرود آمدن را در دیدگان بی گناه نوجوانان تازه به دنیای زجر رسیده می بینیم. و انزوای انسان هر روز سخت تر از پیش می شود. و دیگر این خلق آواره احتیاجی به هیچ چیز نمی بیند و تنها درد زندگی را با لب هایی که خنده بر آن ها خشکیده است می فهمم.

انسان در یافته است که هیچ است در این دنیا و تنها باید بیافریند تا باشد. و دردا که دیگر احتیاجی در میان نیست. بند ها گسسته شدند و انسان را به جای آزادی به سوی قعر زمینی جوشان فرو بردند.
آن روزگار بردگی انسان در آن چه دوست می داشتند گذشت. اکنون دوست دارندگان آزاد، تنهایند. و تنها سکوتشان است که نعره می زند. نعره ای گوش خراش از برای گوشانی کر.
همین چند خط برجای مانده است برای التیام این زخم های زندگی. چیزی که تنها نام زندگی دارد شاید.

 و این ها تنها لحظه ای از یک دم بود که گذراندیم و امروز هم هنوز در بیابان ها و جنگل ها در راهیم تا بیابیم آن نایافتنی ها را. درست که راهمان شاید به اشتباه نایافتنی باشد اما آن چنان در مسیر سیراب خواهیم شد که بیش از پیش تشنه خواهیم گشت. گر مفهوم تشنگی هنوز هم باقی باشد!!

1*0=0

ن: امین حمزه ئیان

اندیشه ی سردی بر تک درخت کوه گاه می گذرد. اندیشه ایست عجیب. اندیشه ایست متفاوت ازتنهایی درخت تنها تک آن چه در هر درختی یافت می شود. درخت می داند که در این کوهسار تک است و تا آخرین لحظه چنین خواهد بود اما از پرندگان می گوید که گاه بر شاخ های بی برگش می نشینند. می اندیشد، تک بودن به از هر عدد.

در اجتماعمان بد آن محدودیت ها بد شده است. بد یا معکوس. گاه قواعد اخلاقی ای در بین است که رعایت نکردن آن ها احترام نگذاشتن به محدوده و شخصیت طرف یا یک انسان است. اکنون می اندیشند که صمیمیت یعنی راحت بودن و راحت تر هر چه را بر زبان آوردن یا هر کاری را کردن و انتظار پذیرش آن. اما صحیح، معکوس این جریان است. صمیمیت احترام بیش تر می طلبد و اندیشه ی بیش تر در رفتار. گاه رفتار ها باید و باید از تربیت خارج شوند و به سوی صحیح تر شدن روند.

روزی در جنگل می زیست تک درخت. اکنون در این کوه. این چنین یافت تک درخت. و تنها تک درخت بود که دیگر بر زبان نمی آورد کلمه ای را. دیگر جنگل نبود. دیگر رود و نسیم و باران نبود. اما تک درخت بود و همان تک درخت. بی هیچ کاستی و زیادی. او تنها خود بود و دیگر بر زبان نمی آورد و تنها می اندیشید که تک بودن به از هر عدد. و تک است که تنها تک است.

قضیه ی عشق

دیباچه ای اندر احوالات خویش

تابستان امسال یکی از زمان هایی بود که کتابی را به طور کامل مطالعه نکردم چه در زمینه ی فلسفه وچه در علم. یک فرصت طولانی برای آسودگی، تنها کمی مقالات متفرقه در مورد مباحث مختلف را خواندم. پس از مدت ها امروز سری به کتاب فروشی زدم و حدود یک ساعت در آن جا پرسه زدم. در قفسه های مختلف هیچ کتابی که برایم جالب باشد نیافتم و آخر سر با دست خالی خارج شدم. کتاب های علمی جالبی وجود نداشت و کتاب های فلسفی هم بیش تر در مورد فلاسفه بود و کتاب هایی هم که نوشته ی خود فیلسوفان بود عموما بسیار قدیمی بودند. بیش تر به دنبال کتاب هایی حداقل از دنیای پست مدرن امروزی بودم که نیافتم تنها در بخش رمان ها کتاب هایی تقریبا به روز را یافتم اما خواندن رمان هم فعلا از حوصله ام خارج است و تمایلی به این کار ندارم.

خلاصه روز ها با نوعی منگی همراه است و نوعی از خود فرو رفتگی که همواره از اطلاعات خود در عذاب هستم. یکی از دست آورد های بزرگ در این مدت در امر نگارش بود که بخشی از مطالب را در وبلاگ قرار دادم. به طور کلی مدت بسیار طولانی ای است که تنها اگر مجبور بوده ام از خانه خارج شده ام. اما با این همه احساس خستگی عمیقی دارم. نمی دانیم چه بر سر این ذهن از کار افتاده یمان در این مدت آمده است. پردازش اطلاعات هم خصوصا در امر فلسفیدن بسیار کند پیش می رود.

چند روز پیش فردی از انزوای شخصی بنده پرسید و این که چرا تا به حال به دنبال شخصی به عنوان دوست چه دختر و چه پسر نبوده ام. این سوال موجب شد کمی به روابط عاشقانه (دختر و پسر) اطرافیان دقت کنم و از اطلاعات گذشته ام در این مورد استفاده کنم و سعی در به خاطر آوردن آن ها کنم. اکنون کمی در این مورد می نویسم. در مورد روابط دوستی بین ما ایرانیان بدون درنظر گرفتن جنسیت شاید بعد ها مطالبی نوشتم.

 

عشق به عنوان نوعی بیماری

عشقدر تحلیل روابط عاشقانه بین افراد، خصوصا ایرانیان تماما به مشکلات فرهنگی و شخصیتی بر می خورم. دیروز زمانی که در روابط اشخاصی به ظاهر عاشق توجه می کردم متوجه پایین آمدن سطح آنان شدم. یعنی از زمانی که وارد رابطه می شوند به جای فرا رفتن، فرو رفته اند چه از لحاظ روانی و موارد درونی و شخصیتی و چه از لحاظ موارد بیرونی که در رابطه با محیط فیزیکی خارج می باشد.

بسیار مشاهده کردم عشق نوع D  را. اصولا در روانشناسی عشق، عشق و عشاق به دو دسته ی اصلی D و B تقسیم می شود. در دسته ی B که گاه، عشق سالم یا خودشکوفا نامیده می شود و به این افراد نخبه یا دگراندیش گویند، شخص تمایل دارد بدون احتیاج یا حسابگری در رابطه باشد اما در عشق D ما شاهد اشخاصی هستیم که به محبت احتیاج دارند و سعی در به دست آوردن این محبت و توجه برای خود هستند و معمولا سیاست هایی هم در این گونه رابطه ها  برقرار است.

در بخشی از کتاب تمایلات و رفتارهای ج ن س ی انسان نوشته ی دکتر اوحدی این گونه نوشته شده است:

افراد خودشکوفا را می توان افرادی تعریف کرد که دیگر تحت انگیزش نیاز به ایمنی، به وابستگی، به محبت، به منزلت و به عزت نفس قرار ندارند، زیرا این نیازها قبلا در آن ها ارضا شده است. پس چرا باید فردی که نیاز به محبت در او ارضا شده است، عاشق شود؟ یقینا دلایل آن همان دلایلی نیست که فرد محروم از محبت را بر می انگیزاند، یعنی فردی را که به این دلیل عاشق می شود که نیازمند و مشتاق محبت است و مجبور است این فقدان و کمبود بیماری زا را جبران کند( عشق D).

افراد خودشکوفا(نخبه)، هیچ گونه کمبود جدی ندارند که درصدد جبران آن برآیند و در این حال بایستی به آنان با این دید نگریست که در جهت رشد، بلوغ، پیش رفت و در یک کلام، در جهت تکمیل و خودشکوفایی والاترین فطرت فردی و نوعی خود، آزاد شده اند. آن چه که این افراد انجام می دهند، از رشد ناشی می شود و بدون سعی و تلاش مبین آن رشد است. آن ها دوست می دارند، زیرا افرادی هستند با محبت، مهربان، صادق، و طبیعی. به عبارت دیگر، بدین دلیل دوست می دارند که فطرت آن ها این است که خودانگیخته باشند. همان گونه که یک گل مریم بدون خواست خود، عطر افشانی می کند یا یک مرد نیرومند، جدا از اراده ی خود، نیرومند است.

تلاش، تقلا و کوششی که چنین بر شیوه ی مهرورزی فرد عادی حکم فرما است، در مهرورزی فرد خود شکوفا کمتر وجود دارد. به زبان فلسفی این جنبه ای است از بودن و نیز از شدن، و می توان آن را عشق B نامید، عشق به وجود دیگران.

 

این خلاصه ای از تعریف دسته ی عشق بود. در دسته های مختلف عشق روابط ج ن س ی هم بسیار متفاوت است، افراد D نیازمند این گونه روابط هستند در صورتی که افراد B به راحتی می توانند نداشتن هر گونه رابطه ای را تحمل کنند زیرا خود ساخته هستند. در دسته ی B معمولا س  ک   س نوعی شوخی برای افراد است، نوعی سرگرمی که در آن به دلیل شکوفا بودن افراد، اشخاص احساس راحتی بیش تری نسبت به هم دارند و شاید ساعت ها در روابطشان شوخی و خنده کنند. در صورتی که در عشق D چنین صمیمیت خالص بدون آن وابستگی جسمی روانی وجود ندارد.

مسئله ی عشق را می توان از جنبه های مختلفی بررسی کرد. اما در این جا نمی خواهم زیاد روی بخش علمی مسئله تکیه کنم. اما چند نکته را باید ذکر کنم. احساس عشق وابسته به هورمون های بدن ما است مانند هورمون های تستوسترون و استروژن باعث ایجاد علاقه و آدرنالین باعث تکانه های جسمی مانند طپش قلب و استرس و خشکی دهان و لرزش و... ، دوپامین موجب انرژی بالا، شادی،کم خوابی و... ، سروتونین موجب نادیده گرفتن مشکلات معشوق و به یاد آوردن پیاپی آن می شود.

هورمون هایی که هنگام رابطه ی ج ن س ی یا حتی بوسه و ... ترشح می شوند و موجب ایجاد احساسات مختلف می شوند. اکسی تسین باعث ایجاد وابستگی و احساس عشق و عاطفه و وابستگی می شود. و اسوپرسین موجب تداوم علاقه می شود.

جالب آن جا است که قطع هر یک از ترشحات بالا موجب اختلال می شود و حتی دست کاری در دو هورمون نام برده شده ی آخری، موجب از بین رفتن هر گونه احساسی می شود. این دو هورمون در میزان کیفیت عشق مادری هم بسیار موثر هستند.

اما مطلب جالب دیگری که در سایتی مطالعه کردم به قرار زیر است:

برخی از پژوهشگرها روی این موضوع متمرکز شده‌اند که «آیا عشق آتشین صرف نظر از عشق نافرجام، یک بیماری پاتولوژیک است یا نه؟» و جالب است بدانید روان‌شناسان بیشترین شباهت را بین عشق و یک بیماری خاص روانی به نام وسواس اجباری مشاهده کرده‌اند. در این بیماری، افکار خاصی به ذهن هجوم می‌آورد که فرد گریزی از آنها ندارد؛ این افکار او را مجبور به ایجاد رفتارهای خاصی می‌کند که اگر انجام ندهد دچار تنش و اضطراب زیادی می‌شود. مثلا کسی عادت دارد هر شب 10 بار دست‌هایش را بشوید و اگر 8 بار این کار را انجام بدهد درونش منقلب می‌شود و نمی‌تواند آسوده بخوابد.


عشق نه فقط در ظاهر و علایم بالینی شبیه این بیماری است، که از نظر آزمایشگاهی هم به آن شباهت دارد. در بیماری وسواس اجباری، یک ناقل خاص در سلول‌های پلاکت خون بیمار افزایش پیدا می‌کند. پژوهشگری به نام مارازیتی، افراد عاشق را به این طریق آزمایش کرده و به این نتیجه رسیده که آنها هم درست همین حالت را دارند. پس عشق یک حالت وسواس اجباری ایجاد می‌کند که در آن فرد عاشق دچار افکار و عادت‌های خاصی می‌شود که نمی‌تواند از دست آنها خلاص شود- مثل تماس گرفتن پی در پی با معشوق و فکر کردن مداوم به او که عملکرد عادی ذهنش را مختل می‌کند.

اما اکنون قصد ندارم بیش تر از این در بررسی علمی پدیده ی عشق وارد شوم، تمایل دارم بیش تر از جنبه های علوم انسانی آن را بررسی کنم.

در بسیاری از روابط اطراف خود پالس های ج ن س ی بسیاری در دو فرد مورد نظر یافتم، با توجه به آن ها متوجه شدم که بخش عمده ای از دلایل پایدار ماندن رابطه همین مسئله ی ج ن س ی است. البته این مورد طبیعی است اما با دقیق شدن در موضوع متوجه می شویم که این حد از حد تعادل خارج شده است و دلیلش کاملا مربوط به مسایل فرهنگی ما می شود. از زمان کودکی بدن جنس مخالف و کلا جنس مخالف نوعی تابو شده است.

به دلیل همین ناآگاهی ها است که افراد در اولین ارتباط خود سریع عاشق شده و با از دست دادن اولین نفر، زندگی را تباه شده میابند گویی تنها همان یک نفر بوده است و بس. تمام این مشکلات به خاطر فرهنگ ناصحیحمان است که پیش می آید.

از مواردی که بسیار مهم است و دوست دارم روزی به آن بپردازم تمام اتفاقاتی است که بعد از به هم رسیدن دو نفر به هم اتفاق می افتد. مسائلی که موجب دل زدگی می شود. تحقیقات نشان می دهد که بیش از هفتاد درصد افرادی که بسیار عاشق پیشه بوده اند بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترک خود اظهار کرده اند که دارند بدون هیچ احساس عشقی زندگی می کنند!! البته تحقیقات مربوط به ایران نیست. اما آمار ایران هم مطمئنا زیبا نیست. از جنبه هایی بسیار وحشتناک هم می باشد. مثلا در مورد نوع و آگاهی از روش های برقراری رابطه ی ج ن س ی  بین زوج گاه بسیار احمقانه است.

خلاصه آن که آن چه ما دیدیم آن بود که مردم به جای استفاده از این احساسات در راه پیش رفت، بدین صورت که با داشتن چنین رابطه ای بخشی از ذهن خود را آزاد تر کنند تا رشد بیش تری داشته باشند، تماما به جنبه های زود گذر غیر انسانی آن بیش از آن چه هست و اهمیت دارد، ارزش می گذارند و پیش خود فکر می کنند این یعنی همان عشق. و بعد هم در تخیلات عارفانه ی خود غرق شده و به ملکوت اعلا می روند. نتیجه هم آخر سر جز بازگشت به عقب چیز دیگری نیست.

فعلا تا بدین جای نگارش کافیست تا ببینیم بعدا چه پیش خواهد آمد.

ذهنی آزاد برای آدمی آزاده

در اوراق گذشته ی خود به تکه کاغذی برخوردم که روی آن چند کلمه نوشته بودم. این نکاتی بود که برای رها کردن خود از قواعد اخلاقی و به دست آوردن سطح فکری آزاد، روزی در اتوبوس که نشسته بودم بر کاغذ نوشتم.

قواعد و قیود
پیش داوری ها
سنت ها
عذاب وجدان

از موارد بالا شاید برایتان جالب باشد بدانید که حدودا منظورم از عذاب وجدان چیست. عقیده بر این است که عذاب وجدان تنها یک امر کاملا ذهنی است و هیچ گونه پدیده ی عجیبی در برندارد. انسان برای بدست آوردن سطحی از آزادی، زمانی که قواعد و پیش داوری ها و سنت ها را می شکند، ممکن است در مواردی دچار عذاب وجدان شود. در این لحظه شخص دانا باید علت تفکرات خود را شناسایی کند و سعی بر از بین بردن سرطان عذاب وجدان در چنین شرایط و شرایط مشابه دیگر کند.

کلا عذاب وجدان از تلقین، سنت ها، فرهنگ و حتی تا حدی هم از ژنتیک برمی خیزد. برای آزاد کردن ذهن خود، کشتن وجدان و به حداقل رساندن تاثیر آن در زندگی و جایگزین کردن موارد عقلی به جای آن یکی از موارد بسیار مهم در آزاد کردن ذهن است.

یکی از موارد بسیار مهم در خواندن فلسفه آموختن آنالیز شخصیتی خویشتن است که اگر شخص خوب روش را پیش رود، می تواند تا آخر عمر به قول خود از نظر شخصیتی به روز باشد.

این خود پدیده ایست بس عجیب ناک در مبحث آدمی.

آدمی میان دو هیچ

امین حمزه ئیان

نبودن خدا، انسان و زندگی و همه ی هستی را احمق و بی سرانجام و بی معنی کرده، ولی چه کار کنیم که همین طور است. (سارتر)
اکنون آدمی میان دو هیچ بزرگ که گویا واقعیت است و در لحظه ی تولد همراهمان زاییده می شود قرار دارد. دو هیچ که با تمام تناقضات ظاهری مکمل هم هستند. و اکنون آدمیست و جهانی که گاه تنها حقیقت ثابتش را این دو آزادی یا شاید اسارت می پنداریم.

زندگی و مرگ آن دو هستند که بنیاد محور تمام اعمال و افکارمان است. با شروع زندگی، تنها مرگ است که همراه آن متولد می شود. اما چون پیش از آشنایی با مرگ تنها زندگی را تجربه می کنیم، سال ها واقعیت مسلم خود را زندگی می دانیم. در پرتوی زندگی مرگ همواره وجود دارد اما هیچ گاه آن را تجربه نخواهیم کرد زیرا مرگ تنها حدیست برای انسان زنده. زمانی که مرگ فرا رسد زنده نیستیم تا بتوانیم بگوییم آن را تجربه کرده ایم. مرگ تنها کلمه ایست برای پدیده ای که هرگز آدمی آن را لمس نکرده است. و چه سود ها و خلاقیت هایی که در زیر سایه ی وجود مرگ پرورش یافته است. اگر آن نبود شاید زندگی معنای عمیق خود را از دست می داد.

شاید پر تناقض ترین مسئله ی هستی انسان این دو هیچ باشد. تمایلی که انسان به زندگی ابدی دارد و در عین حال از آن می گریزد. و اگر کفه ی ترازو به طرف یکی خم شود آن گاه تعادل تمام هستی انسان به هم خواهد خورد. این می تواند توازنی زیبا از دیدگاه انسان به شمار آید.
شاید بتوان مرگ و زندگی را دو آزادی دانست اما همان طور هم می توان آن دو را تنها اسارتی در بند جهانی محکوم به این دو دانست. اندیشه و وجود زندگی بدون مرگ معنا ندارد و همچنین بلعکس.
هدایت زیبا می گوید: اگر مرگ نبود همه آرزوی آن را می کردند !!

سالیان طولانیست، از آن جا که سرشت آدمی بیش تر او را به سوی زندگی می کشاند، تلاش کرده تا با ایجاد و خلق تصاویری از زندگی ای دیگر خود را از تصویر پایان برهاند. اما انسان در تنهایی اگر صادق باشد هیچ گاه از هجوم افکاری که شاید واقعیت است در امان نمی ماند. او می ترسد و بیش تر تغییر جهت می دهد.

اما امروز معنای زندگی و مرگ متحول شده است. اکنون روزگاریست که می توان گفت زندگی می تواند چون سیزیف باشد که سنگی را تا ابد به قله ی کوهی برده و سنگ از آن جا به پایین میغلتتد و این عمل تا همیشه ادامه دارد. در این هنگام مرگ هم معنایی نو میابد.

این معانی تازه و ساده ما را در مقابل این پرسش قرار خواهد داد که زندگی امروز و آینده و زندگی گذشتیمان آیا تنها نوعی آزادی بوده است یا اسارتی محض؟  این جنگیست واقعی و روانی که تنها در مغز شاید تنها موجود هوشمند، به نام آدمی برقرار می شود. ما این سوال را در پرتوی زندگی می پرسیم.

آیا رواست در پرتوی زندگی که این سوال را می کنیم آن را نفی کنیم؟ شاید منطقی نه. اما اگر اسارتست، در این اسارت نفی چه ایرادی خواهد داشت؟ شاید بتوان رد معانی عمیق زندگی را پذیرفت اما زیبا نخواهد بود پرسیدن چرا های بی حاصل و تنها تعریف بی معنایی اطراف. زیرا اگر این گونه باشد باید تنها راه حل را که مرگ است خود، قبل از صحبتی تجربه کنیم و آن گاه که تجربه به نتیجه برسد دیگر وجودی نیست که این سخنان را بیافریند.

این از آن تناقضات روانی انسان است که درونش روان است؛ آن پذیرش واقعیت سخت(که هیچ گاه قطعی نمی شود) و در عین حال دانستن راه و تنها رفتن از بی راهه ها برای برگشتن به گریزگاه خود.

پذیرش این دو، به معنای آزادی، تنها در پرتوی  تفکرات متافیزیکی صورت می گیرد. و این کاریست که فیلسوفان عموما از طریق منطق و عارفان از طریق چیزی که دل می نامندش به آن دست میابند. اکنون سوال پیش می آید که آزادی یا اسارت آیا واقعا وجود دارد و یا تنها زائیده ی تفکرات است یا به بیانی دیگر آیا درونیست یا بیرونی؟
شاید بتوان گفت ساخت مفاهیم درونی تنها برای شناخت بیرون که بخشی از آن درون آدمی است به وجود می آید. یعنی تمام مسائل به طور کلی از نظر مفاهیم ذهنی ما، بیرونیست.

پذیرش این دو به عنوان هیچ، سوالات و پیامد های عمیقی را در زندگی به وجود می آورد که به عنوان مثال می توان پذیرش تنهایی انسان و یگانه بودن او در جهان را نام برد. تفکر در این موارد انسان را متوجه ریسمانی بسیار ظریف و نازک و در ظاهر نامرئی میان دو معنای آزادی و اسارت قرار می دهد و گاه در پی آن جبر و اختیار. که هر قدم در این راستا برای گذر می تواند آدمی را در لحظه گاه برای راهی طولانی به اوج رساند یا به زیر افکند.

ریسمانی به ظرافت آدمی

امین حمزه ئیان
تقدیم به فرشاد اسماعیلیان و خود، با امید به تازه ها برای خویش و تو و آدمی

فلسفه برای زندگی یا زندگی برای فلسفه؟
سوالیست که باید قبل از شروع فلسفیدن برای خویش روشنش کنیم. زمانی که روزمان را شروع می کنیم همواره و به طور ناخودآگاه از روش ها و منطق های فلسفی استفاده می کنیم. منظورم از فلسفه ای که بیان کردم، فلسفه ای است که فلاسفه به آن می پردازند و در پی آن به جست و جوی پاسخ های مناسب برایش کند و کاو می کنند.

آیا کسانی که فلسفه می خوانند حقیقت را میابند؟سحابی ستون آفرینش زیبا
افرادی هستند که از گفته های فیلسوفان و جهان بینی آنان لذت برده و به همین خاطر مطالب آن ها را مطالعه کرده و اگر این موضوع را صحیح دنبال کنند موجب می شود که در هر کاری که مشغول هستند ابعاد مختلف را بسنجند. یعنی با مطالعه ی دیدگاه ها به نوعی آگاهی می رسند که به وسیله ی آن در شرایط مختلف قدرت استدلال از زوایای مختلف را نسبت به کسانی که فلسفه نمی دانند، به دست می آورند. این مطلب خود نشان دهنده ی یکی از فواید مهم فلسفه است که آن گسرش دید ما نسبت به زندگیست.

اما افراد دیگری که فلسفه می خوانند بعد از مدتی تنها به جای مطالعه ی آرا به مرحله ای می رسند که برای ارضا کردن خویش شروع به فلسفیدن می کنند و برای زندگی و دیدگاه های خویش می توان گفت کلبه یا قصری را بنا کرده و بر پایه ی آن به دیگر امور می پردازند.

به اشتباه بین مردم، کسانی را که فلسفه می خوانند به نوعی دیوانه می پندارند و سعی بر آن دارند که این گونه افراد را از راه فلسفه، که می اندیشند پایانش جز دیوانگی چیز دیگری نیست دور کنند. اما حقیقتا فلسفه ما را به سمت جنون می کشاند؟

این جا است که پی به اهمیت پاسخ دادن به اولین سوالی که مطرح کردم را، قبل از هر گونه حرکت درآدم مسیر فلسفه می بریم. گروهی برآنند که فیلسوفان حقیقت را می دانند و در اولین سوالی که دیگران از این گونه افراد دارند سوال در مورد معنا و مفهوم زندگی و خود حقیقت است. شاید در این هنگام فیلسوف ما نتواند با پاسخ های خود شخص گوینده را راضی کند. دلیل این امر این است که فلسفه یعنی جست و جوی حقیقت. در واقع می توان مسیری را که ما پله پله به سمت حقیقت می رویم، فلسفه نامید و شخصی که در آن مسیر است را فیلسوف خواند.

حقیقت تنها واژه ای است که ما می سازیم و نوعی حد است برای مشخص کردن و موقعیت یابی مسیری که در آن قرار داریم. به همین دلیل ما نمی توانیم از یک فیلسوف نامی انتظار بیان حقیقت را داشته باشیم چرا که در این صورت دیگر احتیاج به فیلسوف دیگری نیست و مدت ها قبل می باید پرونده ی فلسفه بسته می شده است.

اما اکنون بر می گردیم به سوال اصلی خود: فلسفه برای زندگی یا زندگی برای فلسفه؟
در این جا با مثال هایی فرضی، و ساختن شخصیت هایی در هر یکی از موقعیت های بالا، پاسخ بهتر را جست و جو می کنیم.

آقای الف عقیده دارد که انسان زندگی می کند که فلسفیدن را بیاموزد و فلسفه بخواند.
و آقای ب عقیده دارد که انسان شروع به فلسفیدن می کند برای بهتر زندگی کردن.

آقای الف روزها می نشیند و به آن می اندیشد که مثلا آیا کشتن افراد از روی ترحم خوب است یا خیر؟
اما آقای ب که همواره زندگی خود را می کند شروع به بررسی آن می کند که قتل از روی ترحم خوب است یا خیر؟
در این جا شاید تفاوت زیادی بین اشخاص الف و ب به چشم نیاید. اما تفاوت اصلی در نوع زندگی کردن آن دو است.

آقای الف گاهی ساعت ها به دور از ارتباط داشتن با جهان خارج تنها برای به دست آوردن پاسخ سوالات خود می اندیشد. اما آقای ب صرفا به دنبال پاسخ نیست و هدف اصلی اش از یافتن پاسخ، گسترش دید برای بهتر زندگی کردن است در صورتی که آقای الف صرفا به پاسخ ها اهمیت می دهد و کم تر به کاربرد آن در زندگی می اندیشد. زیرا او عقیده دارد، آدمی باید تا جان دارد همواره از خود سوال و جواب کند. زیرا با به دنیا آمدنش این موضوع را وظیفه ی اصلی آدم بودن خود می داند. اما شخص ب جان داشتن را صرفا برای پاسخ دادن به سوالات نمی داند و پاسخ به سوالات را تا حدی مجاز می داند که بتواند بهتر زندگی کند و در آن مسیری که خود انتظار دارد قرار بگیرد.

عده ی بسیاری از ما چه در فلسفه و چه در علم یا هر موضوع دیگری این سوال بنیادین را از خود نمی کنیم و این یکی از دلایل بسیار مهم ما برای دل زدگی در انجام امور مختلف است. به عنوان مثال می توانیم از خود بپرسیم: آیا زندگی برای علم است یا علم برای زندگی؟

خوب بیاندیشید و اولویت بندی کنید. اگر می گوییم زندگی می کنیم برای علم باید از خود بپرسیم: اگر زندگی نداشته باشیم آن گاه علم چه ارزشی دارد که این چنین می اندیشیم؟
پس می توانیم به این نتیجه برسیم که ما اول باید جان داشته باشیم و زندگی کنیم و بعد به دنبال علم و هر چیز دیگری برویم. یعنی زندگی کردن را در اولویت هر چیزی قرار دهیم.

فلسفه و علم و هر چیز دیگری بسیار مهم و ارزشمند است اما این ارزش ها زمانی نمود پیدا می کنند که ما جان داشته باشیم و زندگی کنیم. در غیر این صورت هر چیزی بدون داشتن زندگی مناسب برای ما چه سودی خواهد داشت؟

کسانی که در مسیر دائمی یافت حقیقت قدم می گذارند معمولا از آن آرامش معمول خویش می گذرند و آن را قربانی مسیر انتخاب کرده ی خویش می کنند زیرا همان طور که تعریف کردیم حقیقت نوعی حد است و در این مسیر است که اگر تفکرات دو ماه قبل خود را با حال مقایسه کنیم به نوعی تفاوت محسوس می رسیم زیرا در این مسیر ذهن خود را برای رد و دریافت هرگونه مساله ای آماده کرده ایم.

بنده دو ماه پیش با فلان عقیده ی اخلاقی زندگی می کردم اما اکنون با عقیده ای دیگر زندگی می کنم زیرا زمانی که در این مسیر بوده ام، طی آن متوجه نقاط ضعف عقیده ی قبلی شده ام و با تکمیل و تعمیم آن به عقیده ای دیگر رسیده ام.

این قربانی کردن آن آرامش معمول (تاکید می کنم بر کلمه ی معمول) در چنین مسیری است. اما بایدظرافت گل بدانیم کسانی که در چنین مسیری قرار دارند چیزی فراتر از آن آرامش معمول را به دست می آورند که بخشی از آن لذت عقل و احساس است که خود نوعی والا از آرامش جهان بینی خویش است. که افرادی که زندگی عادی خود را دارند به صورت بسیار محدود تری به این لذت بزرگ می رسند. اکنون کمی کاربردی تر نگاه می کنیم:

سال ها از عمر آدمی می گذرد و به سنی می رسد که ذهنش آن کارآیی گذشته را ندارد. روز ها را سپری کرده، حرف ها زده و عمل ها کرده که هر کدام بر عقیده ای استوار بوده است. اما بعد از این همه سال از خود می پرسد آیا تمام عقیده هایم تنها آموزه ای کهن نبوده است؟

این آن لحظه ی بزرگیست که سالیان پیش شخصی دیگر در زمان اوج توانایی از خویشن خویش کرده بود و به جای نگاه از دریچه ی چشم دیگران، خود دریچه ی تازه برای درک درست از زندگی خویش ساخته بود. و حال اوست که می تواند بگویم من زندگی کرده ام چرا که آدمی ریسمانیست بین حیوان و انسان. و حال زمان آن می رسد که بتواند با جرئت فریاد برآرد که همچون آدمی زیستم.

پیش از آن که واپسین نفس را برآرمطبیعت زندگی آرامش
پیش از آن که پرده فروافتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که باشم.

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیامند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،

تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود

هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر ِ بازگشت ندارم

بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات.

اکنون مرگ می تواند
فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام.                        (مارگوت بیکل)

نفهمیدن یعنی (هیچ)... تفاوتی ندارد

امین حمزه ئیان

 

زنان را ستایی؟ سگان را ستا

که یک سگ به از صد زن پارسا

یا

مردان را ستایی؟ سگان را ستا

که یک سگ به از صد مرد پارسا

 

تفاوتی هم بین این دو است؟

ستایش کردن؟ ستایش زن و مرد؟ اگر از دستش دهیم چه را بستاییم؟ حال اصلی دیگر این است که آیا می توان این گونه از دست داد؟

 

از دست دادن... هیچ کس و هیچ چیز متعلق به تو نیست که حال بخواهی از دستش دهی. تو از برای منی که از دستت بدهم؟ تو برای خودی. ما تنها برای خودیم. تا ابد یکتا؟ خود را نمی توانیم بشناسیم در این زمان به دیگری می اندیشیم. ما از آن هیچ کس نیستیم.

 

گاهی جملات ما را می آزارد. برای چه؟ حتی با آگاهی هم باز آزرده خاطر خواهیم شد. آیا بزرگ ترین موهبت تنهاییست؟ حداقل در آن آزادی و آزاده گی ست. نباید قسمت کرد چیزی را؟

 

اندیشه ی دیگری را از درون و بیرون کشتن و از بین بردن.

این ها همه ذهنیات است که ما را دچار وهم کرده و عذاب می دهد، ذهنت را آزاد نگه دار که آدم اینست.

در این قوم نادان چه انتظاری  داری که اینگونه می اندیشی؟

هنوز باور نداری...

هنوز نا پخته ای...

 

 

یاد آن دوران که بر مغزمان فرو می کردند ام. در حلق فرو می کردند که عشق در این دوران خطر آفرین است! اما سوالم این است، کدامین گوینده از درون گله زمانی که آن درد را مشاهده کرد، به فکر التیام بخشیدن بود؟

 

حال صد زن و مرد پارسا به از یک سگ بوند؟

تفاوت چیست؟

(بدان)هیچ

چشمانی از جنس گور

امین حمزه ئیان

 

بت ها ساختیم و فردا بت ها شکستیم و بت های تازه افراشتیم و گمان کردیم بت شکنیم.

بت شکن نادان، تو بت را نشناخته می شکنی؟ از یاد برده ای که روزگارانی در کنار آن می زیستی؟ و حال که قصد در شکستن داری اندیشیده ای با فضای تهی چه خواهی کرد؟

 

گفتند بشکن اما نگفتند ندانسته بشکن. برای شکستن ابتدا پتکی نیرومند را باید ساخت. نساخته چگونه می شکنی؟

آیا می دانی مقصد آن خرد کردن ها چیست؟ آیا فکر خرده های تیز، که بر تنت فرو خواهد رفت را کرده ای؟فرشته گور، مغاک

سخت تنان نیروی گرفتن پتک و خرد کردن و پارگی های بعد از شکستن را دارند. آیا جانت پذیرای این چنین است؟

 

سخن دانی ها همواره جاریست؟ چاره ای داشته تا به اکنون؟

 

با خویش سخن می گویم، که افسوس تا به گور نرویم فکر زندگی را نخواهیم کرد.

مستان الکل لجن زار مرداب ها

امین حمزه ئیان

 

بر شما باد خودکشی. خودکشیتان خجسته باد. چرا سالیان دگر فریاد زنید وای بر ما که تنهاییم و جهان در جهل؟ می توانید مرگ را بخوانید تا صدایتان تا ابد خفه شود. هرگز عذاب وجدانی نخواهم داشت، می توانید فریاد زنید او وجدان ندارد. حقیقت است وجدانی در کار نیست. وجدان را شما جاهلان برای خودآزاری خود در ذهن های کپک زدیتان آفریده اید تا از آن لذت برید و افسار زندگی کثیفتان را با آن با طلا بپوشانید. راحت فریاد زنید که وجدانی در کار نیست. با این کار مرا هیچ دردی نخواهد رسید.

 

درد زجروهم وجدان را، شما تا ابد به زنجیری بر سم هایتان خواهید کشید. بکشید که زنجیر برای پاهایی این چنین است. در جنگل های تاریک به دنبال آن افسانه ی سبز روید و آن جسد دختران زیبا را بیابید و با هم آغوشی با آنان لذت برید و تنهاییتان را قسمت کنید، تا نکند روزی از تنهایی بمی رید.

 

می توانید به راحتی با حرکات موزون پسران و دختران از گور برخاسته در شب، پای کوبی کنید و آن ها شما را با ناز و نگاه های ظریف غرق در خود کنند. و شما شاد باشید که جهان زیبا آفریده شده اگر، زیبا ببینیدش و این جمله را بارها شب و روز با شمشیر بر حلق خود فرو برید که جز این گونه سخن ها شما را آن چنان فنا خواهد کرد که دیگران مانند چهارپایان دیگر عصر ها برای شما بگریند و حلوا دهند تا به گمانشان روحتان آسوده و شاد گردد.

 

لجن زار کمکهمین مرداب لجن برای زیستن شماست که در آن با سخن های عاشقانه مست شوید. مست لجن و کثافت و گمان برید عشق زندگیست. بگویید، هزاران بار بگویید بی تو خواهم مرد و تو را دوست می دارم و تو از برای منی و خود را در کنار تو در آرامش میابم و میلیارد ها سخن این چنین. لجن برای شماست که هر صدای زیبایی که از عمق گل ها بیرون می آید شما را به خود می کشد. فراموش کنید آن یافتن های حقیقت را و دیدن های واقعیت را که دستی گرم و مرده برای امید دادن به زندگی تا آخر عمر برای شما کافیست. کافیست و بیش از این نمی خواهید. توان تحمل بیش از این را ندارید زیرا دهان و حلق معده ی شما برای هضم کثافات است. قطعا هر چیز دیگر را که مزه کنید استفراغ و قی خواهید کرد.

 

شاد باشید که بر من فریاد می زنید. و شاد باشید که این پیروزی یعنی فتح کردن زندگیتان. به همین خیال ها خوش باشید و خون هم دیگر را هر روز بمکید و از آن لذت برید که بالاترین لذتتان خون گرم انسان و حیوان است.

 

هرگز دهانم را حتی به گوشت کوچک حیوانی هم نخواهم آلود. و شما راحت فریاد های عمیقتان را در هوا پرتاب کنید.

 

فریاد زجر درددیگر با نوازش و تعادل و میانه و محبت فریاد نخواهم زد. تعادل آن خط قرمزیست که شما دیوانگان دوپا در ذهن خود می سازید و گمان می برید حقیقت است و آن را فریاد می زنید تا بتوانید بگویید تجاوز کنندگان ماییم. اگر میانه نبود شما بر کدامین ریسمان دستان آلودیتان را می گرفتید که غرق نشوید؟ اکنون پایان این سکوت است.

 

می گویم که بدانی کیستی. می دانم اکنون خون، چشمانت را پر کرده است و خواهان مکیدن خون گرمم هستی. چرا؟ می گویم: چون توان شنیدن و دیدن حرکات خود را ندارید. اگر توان دارید بایستید تا مردانه بجنگیم. اگر توان دارید خزه ها و کثافات خود را کنار زنید تا عر یان به میدان آیید تا ببینند دیگران چه بر پوستتان نقش بسته است.

 

هرگز وجدانی عذاب دیده نخواهم داشت آن هنگام که شما دستتان را برای یاری دراز کرده اید و من شما را به دره پرت خواهم کرد. هزاران سال است عشوه های دروغین را می پرستید. هزاران سال است که دروغ منیت کاذبی، درونتان نشسته است. و هزاران سال است که مردمانی پاک، پاکیزگی را فریاد زدند اما در کدامین روز در لجن، گلی زیبا یافت شد؟ پاکیزگان از شما نبودند. زیرا اگر بودند اکنون نامشان این گونه بر زبانتان نمی آمد.

 

عصیانتان از این سخن دانی ها تنها لبخندی بر لبانم می نشاند.

تهوع

امین حمزه ئیان

 

آدم، تهوع . حیوان انسان نما

شاید میلیون ها کیلومتر آن طرف تر باشند شاید هم نباشند و روزگاری می زیستند یا خواهند زیست. مهم آن است که وجودی این چنین، صحت دارد.

 

تناقضات درونی چقدر زیاد مشاهده می شود. آری درست و با صداقت صحبت می کنند مهربانند و عالی اما حیوان. حیوان از آن روی که نمی دانند صداقت و محبتی که می کنند و سخن هایی که می رانند چیست. عشق می ورزند، جدا عشق می ورزند از ته قلبی که برای آدمی می خوانندش، واقعا بعضی انسان ها خوب هستند اما باور دارم که انسان بودنشان ظاهر است و هیچ باطنی ندارند. ممکن است بی هیچ دلبستگی ای عده ای را از مرگ نجات دهند اما حیوانند.

 

چرا؟ چون هر عملی که انجام می دهند یا نمی دهند، غریزه است. کارها مخصوص انسان هاست اما دلایل انجام، انسانی نیست. همین و بس. آن قسمت زیباست و قشنگ اما از روی اندیشه نیست. عادت و غریزه و تربیت و هزاران مورد جبری دیگر. جبر است نه اختیار. به همین دلیل است که آن ارزش والای انسانی را برایشان قائل نیستم. اما قدر نشناس هم نیستم. دستتان درد نکند.

 

بگذریم از بیماری خودشیفتگی و نمایشگری های خودمان که دلیل انجام بسیاری از کارهایمان هستند. و این هنگام است که آن دروغ بزرگ درونی شکل می گیرد که بنده به خاطر نمایشگری یا خود شیفتگی فلان کار را انجام نداده ام.آخر سر روزی باورمان می شود. این موضوع خوب و عالی است، اما این باور برای آدمیت است؟

 

 

بنشینید تنها سکوت کنید و ببینید سخن های زیبا حتی عمل های زیبا را، اما صبر کنید تا تناقض نمایان شود آن گاه متوجه سخنم می شوید. نه این جا و نه آن جا بلکه همه جا این چنین است انتظاری هم نیست. اما ضربه هایی که از این گونه ادعا ها و سخن ها به انسان ناشی و تازه کار وارد می شود کم نیست.

 

باید تحمل کرد تا پخته شد و به آن تنهایی ژرف انسانی رسید. جالب آن است که این دیوانگان آنان را دیوانه می پندارند. طوفان خنده ها.

 

                              تهوع آدم

 

 

شنبه تا جمعه. بالاخره روزی می رسد که کسی از خود می پرسد "چرا؟".  اگر آدم باشد بالا می رود. حیف که این گونه ها کم یابند. اگر هم باشند تنهایند زیرا کم یابند.

اما شاید میلیون ها کیلومتر آن طرف تر باشند شاید هم نباشند و روزگاری می زیستند یا خواهند زیست. مهم آن است که وجودی این چنین صحت دارد.

 

 

آوارگی

امین حمزه ئیان

 

در تفکر عمیق شده ای سخنم برای توست.

از تفکر به گوشه پناه برده ای و رانده و جدا شده خود را یافته ای. هراسیده ای از ادامه، از آینده ای که چون سیاهی گنگ است. گاه می اندیشی خود را در دستانی نرم و گرم وا گذاری و آسوده بخوابی. گاه می اندیشی به سوی مسیری رفته و خود را چون آب در رود بیندازی.

 

بدنی عر یان و گرم را مسکنی یافته ای برای روانت. تفکری ساده را برای همیشه می خواهی. ذهنت را عر یان می خواهی؟ خواستارت از این روست که روی به بدن های بر هنه و نرم و ساده آورده ای. دوست می داری دستانی کوچک را که در پرتو آن مست شوی اما این دستان خالی و کوچک توست که خواستار این چنینی. گر بزرگ بودی بزرگ ترین را خواستار بودی.

 

می اندیشی خود را غرق در آب روان کنی، اما این ذهن گم شده در مایع روان مغزت است که چنین طلب می کنی. پای در ره این تنهایی گذاشته ای اما اکنون می خواهی خود را رهایی بخشی، بدان این تنهایی نبودست که چنین بار آوردست این نرم اندیشی در راهت بودست که خواستار رهایی از آنی.

 

می پذیرمت که سخت گذرانده ای اما این آغاز راه است. آغاز همیشه برای چنین انسان شدن هایی همیشه این گونه بودست. و گاه جسم و روان را تا پای گور آزرده است. اما اندیشیده ای آنان که این راه را پذیرفته اند چه چیز را عظیم تر از آن آزردگی جسم و روان یافته اند؟

 

گم گشته ای. به خود بازآ. منع مکن خود را از آن چه برایت گاه آسودگی را می طلبد زیرا این آسودگی لحظه ایست توقف برای گامی بزرگ تر از پیش برداشتن. قدم در انسان گذاشتن دوری از آدمیت را آن چنان که اندیشیده بودی نمی طلبد. دلیل اینست که گاه به بازگشتی ابدی برای جسم و روانت می اندیشی. هنوز خامی که چنین سادگی ها را طلب داری، گمان کرده ای پختگی، تو را به ستوه آورده است.

 

بدین جای رسیدی؟ پس بشکن آن دیوار های پولادین را که تو را می آزارد. زیرا اکنون پایانت نباید این گونه پایان یابد. آن پایان و انتها پختگی می خواهد که شهامت پذیرش جسمت را از سوی زمین خواستار باشی. زمین آن سنگ مقدسیست که برایش روزی به اطراف می جهیدی. این چنین ناسپاسی در آن گونه لحظات در برابر زمین خوارست.  آن ناب ترین آزادی را که یافتی و رسالتی را پایان دادی آنگاه زمین را برای پذیرشت فریاد کن. که زمین خواستار انسانی برتر است تا جان یابد و بیافریند قطره ای دگر را برای دریایی برتر از گذشتگان.

ذهن های افسار گسیخته چه پیش می آورند!

امین حمزه ئیان

 

جمله ای دیدم به معنای زیر:

زمانی کسی را بیش از اندازه واقعی اش برای خود بزرگ می کنیم، کوچکترین عمل احمقانه اش، بزرگ ترین ضربه برای ما خواهد بود.

 

جمله ای است جالب. اگر این جمله را به صورت پارامتری در بیاوریم آن گاه جای مجهولات می توانیم مواردی که در زندگی پیش می آید را بگذاریم. معمولا هم مسائل را بسیار بزرگ می کنیم مانند آن چه در گذشته به آن اشاره کردم سادگی را برای خود بسیار سخت می کنیم و در نتیجه پیامد های سختی هم خواهیم دید. آنگاه از خود می پرسیم چرا این چنین شد؟ من که فلان کار را کردم و از فلان چیز گذشتم و... پس چرا این چنین؟ ، اما مشکل از طرف خودمان است که این گونه مسائل را بزرگ کرده و کارهایی که کرده ایم را با توقع انجام داده ایم.

 

مسئله بسیار جنبه ی روانشناسی دارد، اما مشکلیست که عام ما را دچار سردرگمی کرده است. به عنوان مثلا می توان در فرمول پارامتری بالا درس خواندن و کنکور را گذاشت، آنگاه است که می توانیم درک کنیم چرا جوانانی که در امتحانی سرافکنده می شود اول از همه به سوی مرگ می روند.

 

می توانیم در فرمول بالا رابطه های بین دوستانمان چه دختر و چه پسر را بگذاریم، آنگاه است که متوجه می شودیم چرا این گونه در روابط آن راحتی خاص را نداریم و همواره در عذابی گنگ هستیم. و چرا این که واقعیات زندگی را این گونه برای خود سخت می کنیم که از پذیرششان در می مانیم.

 

من و شما این گونه، در زندگی بسیار زجر کشیده و احساس راحتی نمی کنیم. باید کمی روی این ذهن افسار گسیخته ی خود کار کنیم. واقعا ذهنمان پرشده است از قواعد کهنه ی دست و پا گیر. خوب است بکوشیم تا نو بیندیشیم و آسوده تر زندگی کنیم.

کاش بی واسطه زیبا بودیم

امین حمزه ئیان

 

در اتاق دانشجویی خود داشتم سعی می کردم که بعد از حدود بیست ساعت بی خوابی و با خوردن آرام بخشی بتوانم مدتی بخوابم. ظهر بود و گرمای شدید. موبایلم زنگ زد. یکی از آشنایان در دانشگاه بود که از من می خواست سریع ببینمش من هم از جایی که فکر کردم اتفاقی افتاده، جایی را مشخص کردم و گفتم پنج دقیقه دیگه می بینمت.

 

گفت: سریع برو یه آمار از خونه ای که هستی بگیر امروز با یکی آشنا شدم از محله های بالاست جاهایی که شما سر می کنید. امروز صبح وقتی منتظر تاکسی بودم منو تا دم دانشگاه رسوند، 206 داره، خودشم دانشجوی اینجاست. برو ببین اگه مشکلی نیست الان زنگ بزنم بیاد با هم بریم اتاقت.

 

لحظه ای جا خوردم و بعد با هزار نوع دلیل گفتم که نمیشه و در ضمن بنده اصلا تن به چنین کارهایی نمی دهم مگر یادت نیست دفعه ی قبلی شما آن زیبا ترین دختر را معرفی کردین و بنده هرگز جلو نیامدم. نه بنده تن به این کار نمی دهم. حداقل در این مکان و زمان.

 

چیزی نگفت و به راه افتادیم. مشکلی پیش نیامد. بارها این گونه اتفاقات افتاده و برخورد بنده را تجربه کرده اند. در حال قدم زدن بودیم که به قسمتی خاکی پشت ساختمانی رفت و گفت اگر نمی ترسی و دوست داری بیا. من هم با کمی تردید رفتم. چیزی از جیبش در آورد و گفت فندکت را روشن کن و فقط روشن نگه دار. چیزی از جیبش در آورد و شروع به گرم کردنش کرد بعد آن را خورد کرد و با مواد داخل دو سیگار که خالی کرده بود به هم زد و شروع کرد به پر کردن آن دو سیگار از این مخلوطی که ساخته بود.

 

برایم توضیح داد و متوجه شدم که چه کاری انجام داده است. بعد سیگار ها را روشن کرد و شروع کرد به سرعت کشیدنشان. به بنده تعارف کرد از دستش گرفتم کمی بو کردم و نگاهی انداختم و گفتم بفرما بنده امتحان دارم و باید خوب بخونم از این کار ها هم نخواهم کرد. بعد از مدتی خنده هایش شروع شد.

 

صورتی زیبا دارد با تیپی خوش و جذاب. ساعتی را با هم در خیابان گذراندیم. و من از خنده ها و لذتی که از دنیا می برد در تفکرات خود فرو رفته بودم. چشمانش قرمز شده بود. گرمای بدنش آرامشی دروغین داشت، آرامشی افسوس بار که غم را در وجودم تشدید می کرد. از خوردن آب میوه لذتی می برد که گویا خوشمزه ترین در دنیاست. از حرکات عابران و ماشین ها به خنده در می آمد و دلایل وجود باد و ساختمان و خاک را از من می پرسید.

 

برای مدتی آرام به کناری خیره ماند سپس گفت: میدونی فرق دخترایی که سمت شماها هستن با دخترایی که پایین شهرن چی هست؟ اونا به خاطر معرفت من باهام دوست می شن ولی دخترای بالا به خاطر پول و ظاهرتون. یه روز با دوستم می رم بیرون خرجش می کنم، فرا پول ندارم اون خرج می کنه، یه روزم نه من پول دارم و نه اون، اون وقت با هم پیاده می ریم. دخترهای بالا شهر قبول می کنند پول نداشته باشی و به جای ماشین راه برن؟

 

هیچ نمی توانستم بکنم. تنها تماشا می کردم. این سیر را تا سقوط از تمام جنبه ها چه سخت در تمام وجودم احساس می کردم. غم گین شده بودم و افسرده. در آن گرمای شدید و هلاک  کننده، او زیبایی می دید. در محیطی سخت لبخند می زد و سخن های شاد بر زبان می آورد. این ها همان چیزهایی است که ما باید همیشه داشته باشیم ولی افسوس که از ما جدا شده و به سمت سیاهی رفته. و البته مهم است که بگویم به این سمت کشیدنمان طوری که خود در طول سال ها نفهمیدیم با فریادهای آزادی به سوی مرگ کشیده شدیم.

 

لحظات دردناکی بود با نگاه هایی معنا دار و بی معنا. همواره به خودمان و سرنوشتی که دچارش شده ایم می اندیشیدم که چه چیزهایی را از کف داده ایم. مقصر کیست؟ مطمئنا همیشه و مطلقا خودمان نیستیم و حداقل گاهی تماما این نسل نیست.

 

اکنون او می توانست لذت زندگی را درک کند و با لذت، درس بخواند بدون آن که مطالعه مزاحمش شود. از همه چیز لذت می برد. ما باید این گونه  می بودیم اما حال به هر دلیلی افیون و توهم است که ما را طبیعی جلوه می دهد.

 

دیگر حرفی از آن دختر نبود زیرا احساس می کرد دختران زیادی در اطرافش هستند و همه چیز را نباید به خاطر دختر ها از دست داد. دنیا را زیبا یافته بود. علم را عجیب و زمین را پر از اسرار.

 

به اتاقم بازگشتم و از شدت خستگی و درد یک عدد کلونازپام را کامل میل کردم و گوشی را خاموش کردم و تا زمانی که آرام به خواب می رفتم، نمی دانم چرا با خود همواره اینگونه زمزمه می کردم:

 

من درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم پیچد

سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریا ها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم

سادگی ها را، ساده دلیل می طلبیم

امین حمزه ئیان

 

بجای دسته گلی که فردا در قبرم نثار می کنی، امروز با شاخه گلی کوچک يادم کن. به جای سيله اشکی که فردا بر مزارم مي ريزی امروز با تبسمی شادم کن. به جای متن های تسليت که فردا برايم می نويسی امروز با يک پيغام کوچک خوشحالم کن. به جای حسرت های گذشته که بعد از مرگم خواهی خورد، امروز بزرگواری کن و مرا ببخش.

 

به جای تعريف و تمجيد هايی که فردا بعد از مرگم خواهی کرد، امروز قدر دوستی ها و با هم بودنمان را بدان.

 

 

 

مدت هاست که این گونه زندگی را می گذرانیم. قدر دوستی و آن ارزش با هم بودن ها گاه چه ساده با کلماتی پوچ در هم می شکنند و اگر دگر باره باز گردند هرگز جایگاه پیشین را پیدا نخواهند کرد. زیرا زمانه تحمل پذیرش دگر بارگی را ندارد. چرا این گونه کردیم که فردایی آن گونه داشته باشیم؟

 

وای که با هم بودن های ساده را دلیل می طلبیم؟ آخر برای چه؟ نمی دانم! آیا دلیلی محکم تر از انسان بودنمان وجود دارد؟ ساده و بی توقع بودنمان برای کنار هم بودن کافی نیست؟ سخت می بینیم، سخت برای خود سد ها ساخته ایم و از پس آن می نگریم و تصمیم می گیریم. آن سادگی آرام بخش، در این زندگی ناآرام را چرا این گونه زیر پاهای خود به سادگی خرد می کنیم؟ نمی دانم!

 

می توانیم دست هم دگر را در این طوفان نگه داریم، اما این پس زدن ها دگر چیست؟ نمی دانم!

صداقت و درستی و پاکی را چگونه تعبیر می کنیم که این چنین می کنیم؟ ای کاش صداقتمان و سادگیمان بیش تر از تعریفی ساده بود که بر زبان انسانی خود می راندیم.

انسان ها این پس زدن های سخت را بسیار ارج می نهند. چرا؟ آری زمانه ما را این گونه بار آورده، تقصیری از طرف ما نیست. تنهایی گزین، شده و چشم بر افول پوست و استخوان و روانمان بسته ایم. ای کاش دوستی گریز بودیم اما هیهات که کار از این هم گذشته و دوستی ستیز شده ایم.

دوستی، آن کلمه ای که بارها بر ارزشش سخن ها رانده ایم. سخنانمان بسیار زیباست و برای مست کردن هم دیگر کافیست، اما آن هشیواری، بعد از صبح دم فرا خواهد رسید.

 

غیر از این در اطراف نیافتیم. پس می رویم به سوی آن چه دیده ایم. چاره ای نیست. اگر این گونه نزییم دگر نتوانیم خود را بازیابیم؛ و در سیل این گرداب ها و آشفتگی ها غرق خواهیم شد. این لحظه است که دیگر می دانیم و در عجب نیستیم زیرا بارها لمسش کرده ایم و ننگ هایی ساده را بر تن خود استوار دیده ایم.

 

 

اکنون خود را تکانی باید داد تا بیاساییم. مهر و محبت روزگارانی بس طولانی این گونه نبوده است. هیچ گاه کسی این چنین برای زیستن خود را نمی تکاند. اما افسوس که این زمان این گونه باید زیست. چاره ای نیست. خود را می تکانیم تا شاید بتوانیم از لای درز های گشوده شده هوای نم ناک بیرون را تنفس کنیم.

 

مقصر کسی نیست و چاره ای هم جز این نیست. سخت است اما باید پذیرفت. و این پذیرفتن ها، این زمان است که معنا یافته و تنها ندای آزادی را می دهد. روزگاری بشریت این گونه نبوده است. خوشا آن دوران که یادش لذتی خاص را فرا می خواند.

 

سخن را درز می گیریم و سادگی ها را بدان گونه ساده می نگریم.

مغایرت های زمان ما

امین حمزه ئیان

 

امروز زمانی که داشتم در پرونده های قدیمی خود جست و جویی می کردم به پاورپوینتی قدیمی و جالب برخوردم. مسائل جالبی را مطرح کرده بود. البته بیش تر جنبه ی روانشناسی آن مطرح است. بعضی جملات جای بحث دارند بعضی دیگر را تا حدودی نمی پسندم و البته بیش تر را زیبا یافتم. البته اگر به ظاهر نگاه نکنیم و از آن جمله ها معانی و مفاهیم بیش تری را مشتق کنیم بسیار مفید خواهد بود. متن های داخلش را در زیر می نویسم تا شما هم در آن ها بیندیشید و لذت برده و آن گونه که می خواهید در زندگی تاثیر دهید.

 

مغایرتهای زمان ما

 

    

  • ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر 
  • مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم؛
  • متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
  • بدون ملاحظه ایام را میگذرانیم، خیلی کم میخندیم، خیلی تند رانندگی میکنیم، خیلی زود عصبانی میشویم، تا دیروقت بیدار میمانیم، خیلی خسته از خواب برمیخیزیم، خیلی کم مطالعه میکنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه میکنیم و خیلی بندرت دعا میکنیم.
  • چندین برابر ملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت میکنیم، به اندازه کافی دوست نمیداریم و خیلی زیاد دروغ میگوییم.
  • زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
  • ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر
  • بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم، بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم.
  • ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم.
  • فضا بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
  • بیشتر مینویسیم اما کمتر یاد میگیریم، بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر به انجام میرسانیم.
  • عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر
  • کامپیوترهای بیشتری میسازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم.
  • اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
  • فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
  • بدین دلیل است که پیشنهاد میکنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است.
  • در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید.
  • زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید.
  • زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای از لحظه های لذتبخش است
  • از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید.
  • عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم.
  • بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که میتواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید.
  • هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن میتواند آخرین لحظه باشد.
  • اگر شما آنقدر گرفتارید که وقت ندارید این پیغام را برای کسانیکه دوست دارید بفرستید، و به خودتان میگویید که ”یکی از این روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنید ... ”یکی از این روزها“ ممکن است شما اینجا نباشید که آنرا بفرستید!

بازیچه شدن هنر

امین حمزه ئیان

 

مدت ها بود که در خانه بودم و پای به بیرون نگذاشته بودم. بالاخره تصمیم گرفتم که با برنامه ای بیرون روم و کمی مردم سرگردان در زیر آفتاب سوزان را تماشا کنم. اول به سمت خانه ی هنرمندان رفتم و چون زمان، زمان ناهار بود رفتم و بعد از کلی نشستن بالاخره غذای گیاهی خود را میل کرده و سریعا از آن فضای بد بیرون آمدم و در پارک زیر درختی نشستم و مشغول به درست کردن پیپ خود کردم. برنامه ام این بود که سری هم به تئاتر شهر بزنم و از نمایش های در حال اجرا خبری دار شوم و یکی از آن ها را تماشا کنم.

 

در این حال و هوا بودم که پسری آمد و با اجازه کنارم نشست و شروع کرد به شعر خواندن و جملاتی هنری را گفتن. بعد متوجه شدم که در کار تئاتر و هنر است و اکنون در حال به پایان رساندن فیلم نامه ای اجتماعی است. طرحی از فیلم نامه را به دستم داد و خواندم. نظراتم که بیش تر منفی بودند را به ایشان گفتم.

 

بگذریم. او گفت برای این فیلم نامه که حدود شش ماه است وقت گذاشته بسیار تجربه ها کرده زیرا می خواسته فیلم نامه ای واقعی باشد و به همین دلیل به قول خودش به سمت اعتیاد و تریاک رفته و اکنون با حدود هفتاد دختر در رابطه است. و شروع کرد از گفتن رابطه ای که با دختری شانزده ساله برقرار کرده و آن را به خانه برده است. در آن طرح فیلم نامه ای که به بنده داده بود جریان از همین قرار بود که در آن نقش اصلی دختری شانزده ساله بوده که با پسری رابطه ای برقرار می کند.

 

بعد از مدتی گفت تا یکشنبه همه چیز تمام خواهد شد. گفتم منظورت چیست؟ گفت تمام طناب ها را پاره خواهم کرد. گفتم منظورت طناب های زدگیست؟ گفت منظورم تمام آن دخترهاییست که باهاشان رابطه داشتم. پرسیدم چرا؟ گفت زیرا فیلم نامه ام را نوشته ام و دیگر احتیاجی به آن ها ندارم. گفتم پس آن ها را برای آزمایش می خواستی. گفت بله. گفتم بسیار برایم جالب است فیلم نامه ای می نویسی که می خواهی یک واقعیت اجتماعی را به مردم نشان دهی و بگویی که چه اشتباهات ساده ای موجب از هم پاشیدگی روانی بسیاری از افراد جامعه می شود آن گاه تو خود با روان هفتاد نفر و خانواده هایشان بازی کرده ای!!!

 

سکوتی کرد و در تمام مدت کلمه ای را که تکرار می کرد باز تکرار کرد. خسته ام، خسته ام از این مردم.

گفت می توانم سوالاتی خصوصی بپرسم؟ گفتم بپرس. برایش جالب بود که به این راحتی گفتم. گفت برای چه این گونه راحت سخن می گویی؟ گفتم زیرا تنها همین لحظه است که با شما این جا نشسته ام و بعد از رفتم دیگر شما را هرگز نخواهم دید. البته به او تذکر دادم که بنده تا حدی که بدانم صحیح است سوالات را جواب می دهم.

 

اول از پیپی که در دست داشتم پرسید و بعد از تعداد رابطه هایی که با دخترها تا کنون داشته ام؟ در مورد دخترها گفتم هرگز رابطه ای نداشتم و آن شوق شما را برای برقراری ارتباط ندارم و در ضمن احتیاجی هم به برقراری رابطه با پسرها هم نمی بینم جز دو نفری که گاهی صحبت هایی با هم می کنیم.

 

تعجب کرد و سوالاتش در این رابطه کمی ریز تر شد. لحن و وضعیت و فرهنگی که داشت اذیتم می کرد اما چیزی نمی گفتم. بحث ها ادامه پیدا کرد و به هنر و تئاتر و ایران و مردم کشیده شد. صحبت هایی بسیار ناپخته می کرد. گاهی نظرم را در مورد دختر هایی که از جلویمان رد می شدند می پرسید و بنده مستقیم می گفتم به من ربطی ندارد. او هنر خوانده بود و کارهای تئاتر و بازیگری کرده بود.

 

با خود اندیشیدم این از همان انسان هاییست که جو هنرمندی گرفتدشان مانند بسیاری از به ظاهر هنرمندانی که شب ها در خانه هنرمندان و کافه ها به دور هم جمع می شود و تنها با کلمات بازی می کنند. در این رابطه با او صحبت کردم اما کاملا متوجه شدم که هیچ از سخن هایم را درنیافته است. احتمالا گوش هایش آن قدر با کلمات و استعاره  ها و تشبیه ها پر شده است که دیگر واقعیت را هیچ نمی بیند و این برخلاف سخن خودش بود که واقعیات تحلیلش برده است.

 

بعد از مدتی او را همچون جانوری در توهماتش یافتم. هیچ حرف تازه و نظری دقیق نداشت یک شبه هنرمند که به بازی کردن در لجن زار عادت کرده است و از آن لذت می برد. پر از ادعاهای بیهوده بود که بعد از چند سوال از او متوجه می شدم که این ادعاها چگونه پوچ هستند. هیچ چیز را در درونش نیافم که ندایی از هنر دهد. همه ظاهر بود. حرکاتش و سخن هایش و لباس هایش.

 

آری اینان همان به ظاهر هنرمندانمان هستند که دم از هنر می زنند که حتی نمی دانند زیبایی چیست و لحظه ای به آن نیندیشیده اند و هیچ نمی دانند اگر پای در بزرگراه هنر نهاده اند به کجا باید بروند. پر از خیالات توهمی اند در دنیایی که فکر می کنند واقعیت است.

 

هنر جایگاهی والا دارد اما برای اینان چه؟ هنر نزد اینان تنها احساس است. احساس خستگی و درماندگی و سیگار کشیدن و نوشتن و عشق به تنهایی و خطوطی سیاه بر روی بوم کشیدن و دم از دنیای پست مدرن زدن و گم شدن عاطفه ها ی انسانی. هیچ زیبایی را در این گونه شبه هنرمندان که بیش تر از هنرمندان اکنون در جامعه وجود دارند ندیدم. برایم خنده آور است از آن به به هایی که بعد از گفتن بیتی شعر یا دیدن تصویری می گویند. خنده آور است ساعات طولانی ای که با سیگار خود سر در بوم خود برده و هیچ نوآوری ای نمی کنند که به مردم در این دنیا ی به قول خودشان پریشان دهند. که تسکینی باشد بر احساس و منطقشان.

 

بحث در این رابطه فراوان است. بعد از ساعتی گذراندن با او خداحافظی کردم و راهی کتاب فروشی همیشه گی ام شدم و نگاهی به کتاب ها انداختم و بعد به برای رفع گرسنگی موسیقی ام به سمت قسمت موسیقی رفتم و موزیک هایی زیبا و آرامش بخش و دی وی دی هایی تصویری از طبیعت با موزیک هایی بسیار لطیف را خریدم.

 

به تئاتر شهر رفتم. بعد نگاه کردن به نمایش ها یکی را انتخاب کردم که به نظرم ارزش دیدنش را دارد. بعد برای خرید بلیت که رفتم متوجه شدم دیر آمده ام و بلیط تمام شده است. کمی ناراحت از این که را بدون تئاتر دیدن زمانم را از دست داده ام و برنامه ام به درستی انجام نشد و نتوانستم به آن لذت دست پیدا کنم به خانه بازگشتم و تا شب به گوش دادن و دیدن دی وی دی های تصوری ام کردم و بسیار آرام شب هنگام متنی نوشتم و به خواب رفتم.

آغاز آن نیستی انسانی

امین حمزه ئیان

 

شاید اکنون زمان اندیشیدن به آن فراز آمدن باشد. روزها اندیشیدن و جز پوچ نیافتن. هر دری را کوبیدن و شکستن و تماشای آن نیستی ژرف. شاید اکنون زمان اندیشیدن به آن فراز آمدن باشد. در این سال های در به دری به نیک آموختم که هست از نیست می آید. حال که پوچ را دریافتیم باید فراز آییم. پوچ آغاز راه است، نه آن پایان دردناک که انسان را در خون خود می غلتاند.

اکنون زمان گرامی داشتن آن چه وجود دارد است. اکنون زمان اندیشیدن به آن فراز آمدن است. تنها سخت تنان از این پوچ پیروز فراز خواهند آمد.

سخت تنان می سوزند در آتشی که خود بر پا کرده اند تا خاکستر شوند و دوباره شکل گیرند. تا آزاد باشند. آن گاه است که انسان دست نیازی به بالا ندارد و خود تمام مفهوم است.

آری اکنون زمان رفتن به سوی آن فراز آمدن است. اکنون نیک و بد، خیر و شر، زیبایی و زشتی، یکی خواهند شد؛ و تو از آن ویرانه کاخی که اکنون خاکستر است، هستی را می سازی.

آری اکنون زمان رفتن به سوی آن فراز آمدن است. بشکن، خرد کن، تحقیر کن، آواره کن، له کن؛ حال فرازآ.

 

در آن هنگام لجن تمام جانت را فرا می گیرد. اما صبر کن و سخت باش.

این همان لجن زاریست که سال ها درونش زندگی کرده بودی و سال ها تو را به سوی خود می کشید تا فرا نیایی. این همان است که سال ها با آن زندگی کرده ای. لجن های کثیف با آن گنداب های تهوع آور که تو را تا خرخره در درون خود کشیده بود و تو خود هیچ نمیفهمیدی.

 

اکنون زمان آن فراز بزرگ رسیده است. حال که لجن های زندگیت را دیدی، سخت باش و در آن فرو مرو. اکنون زمان آن فراز بزرگ است. درد همواره وجودت را خواهد خراشید تا آن زمان که از گنداب ها بیرون جهی.

 

حال زمان آسودگی روانت است. حال زمان آسودگی جانت است و آسودگی این بدن که تمام وجودت را از او داری.

 

آن گاه مرگ را صدا کن و خود را برای ابدیت بخوان. مرگ و زندگی در آن لحظه یکیست. زیرا خود تمام هستی با تمام مرگ ها و تولد هایی. مرگت تولدیست دگر برای خود.

 

و این آغاز مسیریست که پوچ با نگاهی خیره در چشمانت فرو خواهد رفت و کورت خواهد کرد.

اکنون فرازآ تا چشمانی برای دیدن ابدیت داشته باشی.

علوم سیاسی و ما ایرانیان

امین حمزه ئیان

 

ما ایرانیان بسیار در مورد سیاست صحبت می کنیم. هرگاه موقعیتی باشد سریعا به سراغ بحث های سیاسی و تحلیل رویداد ها می رویم. مثلا در اتوبوس ها و سواری ها و در صف هایی که ایستاده ایم تا چیزی دریافت کنیم.

اکثرا زمانی که خانواده ها یا جمعی دور هم جمع می شوند، جای بحث های سیاسی خالی نیست.

 

اما بیاییم کمی دقت کنیم به صحبت هایی که می شود و می کنیم. آن چه که بنده در بحث ها مشاهده کرده ام همیشه یکسان بوده است حتی با جملاتی ساده و به طور کل ماهیتی یکسان. همیشه نقد منفی را بیش تر از نقد مثبت می پسندیم و البته با وضعیتی که اکنون داریم منطقی به نظر می رسد.

 

حال زمانیست که باید از خود بپرسیم این همه بحث و نقد و انتقاد و پیش نهاد و تحلیل و غیره، که اکثرا ماهیتی یکسان دارند ما را اکنون به کجا رسانده اند؟  آیا تکرار واقعیات موجب شده که آگاهی مان بیش تر شود؟ اگر آگاهیمان بیش تر شده است چرا پیش رفتی را مشاهده نمی کنیم؟

 

این موضوعات کاملا ذهن ما را درگیر خود کرده است. می توان گفت همیشه در حال گلایه کردن از وضعیت و اتفاقات هستیم.  اما چرا خود نمی اندیشیم که می توان با آزادی ای که در اختیار داریم(هر چند اندک) بسیاری کار ها را در حد خود انجام دهیم؟ آخر تنها گلایه، تا به کی؟

 

دیده ام طرف از درست انجام ندادن وظایفش شهرداری در مورد پاکیزگی گله می کند؟ آنگاه خود زباله هایش را به زمین می اندازد. یا به کسی که دارد این کار را می کند هیچ سخنی نمی گوید که کارتان اشتباه است یا بهتر نیست این گونه رفتار کنیم.

معمولا هم در مقابل یک چنین چیزهایی می گوییم همه می کنند حال چه تفاوتی دارد ما یک نفر این کار نکینم؟

خب با این دیدگاه همواره در موقعیتی که اکنون هستیم می مانیم.

 

سوال مهم این است که تمام مردم این گونه(که واقعا بسیار دقیق و جالب است) تحلیل می کنند اما به خود هیچ گاه نگاه نمی کنند که عیب های خود را بیابند. خیلی تعجب آور است.

 

مثلا ماشینی خلاف می کند و ما هر چه از دهنمان در می آید به او می گوییم. بعد در موقعیت هایی سبقت غیر مجاز و رعایت نکردن حق تقدم و... را خود انجام می دهیم. بسیار تعجب آور است.

 

موضوع دیگر در مورد سیاست و ما ایرانیان این است که خود نمی دانیم این سیاست است که ما از سیاست صحبت می کنیم. معمولا هر کشوری مردمانش را به گونه ای سرگرم می کند.

 

مستندی بود که از آمریکا در مقابل کاخ سفید گرفته بودند. از مردم سوالات ساده ای در مورد وضعیت و اشخاص بسیار مهم سیاسی کشور خود می کردند.   اکثرا نمی دانستند حتی مورد هایی بود که نمی دانستند این کاخ سفید برای چیست!! اما جالب اینجاست که زمانی که از آن ها در مورد فلان آلبوم موسیقی در فلان تاریخ می پرسیدند، دقیقا تمام جزئیات را می دانستند.

 

این سیاست است که ما به سمت بحث های سیاسی کشیده می شویم. بیایید کمی به خود بیاییم.

آخر تا به کی این گونه سخن راندن و عمل نکردن و تنها گلایه کردن؟ بیایید در مورد موضوعاتی دیگر به بحث بپردازیم که حداقل آن قدر ارزش داشته باشد که برایش زمان بگذاریم و ما را حداقل نیم پله فراتر ببرد.

به زیر پوستین مرگ ستایی و زندگی گریزی ما ایرانیان

 

دکتر بهنام اوحدی 

 

شادی بطلب که حاصل عمر دمی ست

هر ذره ز خاک کی قبادی و جمی ست

احوال جهان و اصل این عمر که هست

خوابی و خیالی و فریبی و دمی ست.

( خیام )

 

در سرزمین ما که گاه سرزمین خورشید می نامیمش و گاه سرزمین اهورایی ، سده هاست که مرگ بر زندگی ، و لذت ستیزی بر لذت گرایی چیره شده است.

از دل مردگی و اندوه کامیاب و  آسوده می شویم و گریه و گور را پاس می داریم. عزا و ماتم و غم برای مان درون مایه ی عرفانی دارد و نوای محزون ما را به آغوش آرامش می سپارد. ایرانیان این روزها نه فقط اندوه گین ترین ، که اندوه پرور و اندوه پرست ترین مردمان این گوی گردان اند. خوشی و عیش و طنز و طرب را با ریا خوار و فرومایه و جلف و سبک می شماریم و هم آغوشی و هم بستری – این زیبا و گیرا ترین آیینه و آرایه رمانتیزم انسانی و این پر آب و رنگ ترین نشان زیبایی الهی را « خاک تو سری » و نماد « حیوانیت » و « بردگی شیطان » می شناسانیم. البته به ریا و در ظاهر ، و گر نه در کردار آن چنان اصرار و تکرار می جوییم که بدان وابسته و معتاد شده و جبر و وسواس می یابیم. و شگفت این است که از این واقعیت برهنه و هویدا نیز روی گردان نبوده و نیستیم و بدان غرور و افتخار می ورزیم.

سده هاست در این مرز پر گهر ، ماتم و مویه سنتی فراگیر شده است و دانش وران و اندیش مندان به این چشم پوشیدن بر زندگی و ستیزه جویی با جلوه های بنیادین زندگی – لذت و عیش و خوشی و شادی – خو جسته اند. راز چشم پوشی دانش وران و اندیش مندان را شاید باید در این سروده دانست :

« باید بچشد عذاب تنهایی را مردی که ز عصر خود فراتر باشد »

 

برای ما ایرانیان به ظاهر ، هر زاده شدنی با شادی و ارمغان و میهمانی و سر برش ( ختنه ) سوران همراه است اما در شعر و ادب و هنر و فلسفه مان هر زایمان آغاز زندگی آمیخته با درد و دشواری و رنج و عذاب است. سخنی از شادمانه زیستن نبوده و نیست ؛ مگر اندکی ، از تکفیر شده ای چون خیام ، حافظ ، مولانا ، ایرج میرزا ، صادق هدایت ، جمال زاده ، فرو غ فرخ زاد و .........

« به کجا چنین شتابان ؟ »

گورستان برای مان آرام کده و آرام گاه است. و چه بسیار برای مان سبزه زار دل گشای سیزده بدر نوروزی مان بوده است. شگفت انگیز تر ، شتافتن شمار فراوانی در هنگام دگرگونی ( لحظه ی تحویل ) سال نو به این پایان گاه است. ما یگانه ملتی هستیم که این اندازه شور مرگ و اشتیاق نابودی داریم و چه فراوان آشکارا پر شتاب و بی درنگ از آغوش سرخ فام زندگی به سوی چنگال سیاه مرگ می تازیم.

از گل و برگ و سبزه و شکوفه بدمان نمی آید ، هر از گاه به دامان آن نیز اندکی می نشینیم اما خفتن در دل گل ، به زیر خشت و لحد ، و درون کفن و کافور را پاس می داریم.

ستایش گر مرگیم و ادای زندگی با ژندگی بر چهره و قامت استوار می داریم. آیین کفن و دفن مان را گسترده تر و گران مایه تر از جشن پیوند زناشویی ها مان بر پا می داریم و می پسندیم و چشم داشت داریم تا شمار میهمانان آن آیین از این جشن بسیار فراتر باشد. شکوه و فر و همهمه را در پای مرگ و دامان گور می خواهیم.

این شگفت نکته تنها بر دوش میزبانان نیست ؛ میهمانان نیز حضور نداشتن در عزا و ماتم و ضجه و مویه – « سور مرگ » - را نابخشودنی تر از شرکت نیافتن در جشن و پای کوبی و لذت و خوشی - « سور زندگی » می دانند ! این همه پاس داشت شور مرگ و اشتیاق نابودی به جای شور زندگی و زیست مایه از کجا سرچشمه گرفته است ؟!؟

« به کجا چنین شتابان ؟ »

و این همان پرسشی ست که مهتاب شبی دلکش و گیرا بر بلندای بختیاری و زاگرس – درست بالا دست تالاب چغاخور – من و یاری خوش اندیش و نیکو نهاد ، داریوش نیک بخت ، را به چالش کشید و هفت سالی ست که گریبان ذهن من و او را رها نکرده است؛ گرچه هر بار پایان چالش در تلخند های مان بر هنر آفرینی ها ی ماندگار و طنز فخیم « دایی جان ناپلئون » و « سوته دلان » ، یا واژگان جادویی و جاودان « علویه خانم » گم شد و شور زندگانی زود گذر برگزیده.

پرداختن به این مبحث بنیادین و راهبردی خود فرصتی ویژه و فراغتی فراخ می خواهد اما پذیرفته ام تا نوشتاری از نگاه و اندیشه ی خود فراهم آورم پس اکنون چکیده ای کوتاه از آن چالش را ماندگار می سازم ، باشد نگرشی نوین به ژرفای چیستی و چرایی « مرگ ستایی و زندگی گریزی ما ایرانیان » پدید آورد.

 

به ریشه های اندوه گزینی ، غم ستایی و مویه پروری ما ایرانیان از دیدگاه های گوناگون می توان نگریست. رویکرد های تاریخی ، سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی ، اقتصادی ، اقلیمی و روان شناختی از جمله ی این دیدگاه ها هستند. اما آمیختن و سرشتن این نگرش ها با یکدیگر کاری ساده و آسان نیست.

از این رو برای به چنگ آوردن دیدگاهی همه سویه و جامع نگر ، جدا ساختن این دلایل تاریخی و دیر پا و نگریستن به چگونگی چینش آن ها در کنار یکدیگر ضرورت دارد.

 

فرو داشته شدن ( تحقیر ) مداوم و مکرر تاریخی ما ایرانیان از سوی بیگانه گان و خودکامه گان

 

یکی از مهم ترین دلایل چیرگی اندوه و غم بر اجتماع سوگوار ایرانیان ، فرو دست و فرو مایه داشته شدن ( تحقیر ) مکرر و مداوم این مردمان است.

تحقیری که در پی « تجاوز » های پیاپی پدید آمده است. تجاوزی که تنها دامان مرز و میهن را لکه دار و آلوده ننموده و گریبان و میان دختر و پسر و زن و مرد فرو کوفته و به زیر کشیده را نیز جسته است.

در این میان ، جنگ های پر شمار هخامنشیان ، اشکانیان و ساسانیان بی اثر نبوده اند ، اما فرو داشته شدن ( تحقیر ) سترگ بنیادین از دو یورش عرب و مغول پدید آمد. چه در شکست های پیشین ، امپراتوری بزرگ شاهنشاهان ایران در ستیز با امپراتوری های پر آوازه ، نامدار و نیرومند گیتی – یونان و روم – ناکام مانده و به کنار افکنده شده بودند. عرب و مغول ، نه تنها از امپراتوری ، که از تمدن نیز بی بهره و نابرخوردار بودند. حتا چیرگی و پیروزی بر این دو قوم عشیره ای بادیه نشین و بیابان گرد به دور افتاده از گاهواره ی آفرینش نیز برای ایرانیان غرور و افتخاری همراه نداشت ، تا چه رسد به شکست و اشغال آب و خاک نیاکان نیکو نهاد.

عرب با وعده و ادعای عدالت و بانگ برادری و برابری آمد اما شعار ، شعور و اشاعه نیافت. سخن سوی گزاف گذاشت و ادعا در عمل اخته شد.

ایرانی بیگانه با زبان و واژگان تازی ، « عجم ( گنگ ) » خوانده شد تا در سایه ی پرداخت جزیه و پیش کش اشغال ، « موالی ( مالیات دهنده ) » نام و نشان ستاند و جایگاهی نه برادر و برابر ، که فروتر از اسب و اشتر بادیه نشین یورش به کام و فیروز سودا یابد.

در پی این یورش ، تنها تاج و تخت و فرش تیسفون ، و آیینه و ایوان مدائن به تاراج نرفت ؛ فرهنگ و هویت ملی مان نیز در آتش کتاب سوزی و کتاب خانه افروزی دود شد و گم شد و با غبار رفت. این فرومایگی و تحقیر سخت بر نهاد خودآگاه و روان نا خودآگاه گران آمد. جشن های هر ماهه به سوگ  نشست و دخترکان و پسرکان به کنیزی و غلامی برده شدند. زنان غنیمت های جنگی بودند و مردان به کارهای پست و فرومایه وادار شدند. فرو گزاردن آیین و پیوستن به دین از گرد راه رسیده ، یگانه امید برای برخورداری از اندک حقوق و کرامات انسانی شد ؛ اما این نیز آن چنان که باید و شاید گره گشا نشد تا فرجام کار و سرنوشت در خلیفه کشی  جسته شود.

ایرانیان بارها به شورش دست یازیدند بلکه گره از کار و فرجام شان گشوده شود که نشد. هر بار شورش با خیانت خودی فرو نشانده شد تا ابومسلم را آن اندازه هویت و باور به خود ( عزت نفس ) نماند تا پس از به زیر کشیدن خلیفه ی بغداد از خراسان ، خود یا دیگر پارسی را بر تخت خلافت نهد. و جز تحقیر و فرو داشته شدنی سترگ کدامین دلیل به چنان « گریز از آزادی و اختیار » می انجامد ؟!؟

یگانه دستاورد پیروزی و چیرگی سردار دلاور ایرانی ، رسیدن تخت و جام و حرم از بنی امیه به بنی عباس شد تا با یاری شغاد وار افشین خیانت پیشه دست و پا یکایک از ببر سرخ گون بذ و کلیبر بریده شود و مهره از گردن او بر بلندای دار کنده !

مرد آویژ در واپسین گام بغداد نگرفت و جشن رویایی و شکوه مند سده اش در پای آتشگاه و کوه پایه های اسپهان و ساحل خاطره انگیز زنده رود ، نیز شورمایه ی زندگی نوین نشد و بغداد به ستم و تحقیر و جور و جفا و فرو کشدن و فرومایه نگاه داشتن ایران و ایرانی ادامه داد.

از مثله بر دار کشیده شدن بابک « خرم دین » و  تجاوز وحشیانه و ددمنشانه ی خلیفه ی عباسی – المعتصم بالله – به دخترک بی نوای بابک ، تا خیزش یعقوب لیث صفار ، ایرانی را چون گذشته نوایی جز ناله و آه و سوگ و اندوه نماند. « فرهنگ و هویت ملی » یگانه از دست رفته نبود ؛ « آزادی فردی » و « امنیت فردا » نیز به تاراج رفتند. رویگر زاده ی دلاور سیستانی ، میهن از چنگ خون آلود عرب ستاند و مسلمانی را از بردگی تازیان برای سده ها جدا نمود. اما دیگر نایی برای برپایی جشن های شادمان ساز ماهیانه ی ملی نمانده بود. « انگیزش » و « روان » لازم برای پاس داشتن زندگی از دست رفته ، بلکه مرده بود. « فرومایگی » و « تهی میهنی » میراث مان شد؛ از نطفه ای به نطفه ی دیگر ، تیره به تیره ، پشت به پشت.

سوگ واری ، ماتم پروری و اندوه پرستی در ژرفای نهاد نا خودآگاه و نیمه خود آگاه مان نشست و استوار گشت.

کوخ نشین دلاور لیث نیز کاخ بغداد به زیر نکشید و کهتری و فرومایگی و « رنج تحقیر » ادامه یافت ؛ تا آن اندازه که رنج تحقیر به تقدیس تحقیر بینجامد که انجامید !

اما این واپسین ستم و تحقیر نبود. تجاوزی دیگر چون گردبادی ویران گر و توفانی دهشت ناک از راه رسید : مصیبت مرگ افکن مغول.

تجاوز به دخترکان و پسرکان و زن و مرد تکرار شد. بیشتر و پیگیر تر. چپاول و به آتش افکندن و به خاکستر و خون نشاندن نیز. مردانگی فرو نشانده شد.

تحقیر تقدیس شده  ی پیشین بنیانی برای پذیرش فرو مایگی و تحقیری دوباره شد. تحقیری گسترده و سترگ. این بار از وعده و ادعای عدالت و بانگ برادری و برابری نیز خبری نبود. شعاری جز وحشی گری در میان نبود که به نیش شمشیر از شعور باز بماند. اندوه و فرومایگی پایدار گشته در نهاد ناخودآگاه و نیمه خودآگاه ایرانیان ، با سوگ و هراس و دلهره ( اضطراب ) و افسردگی ذهن خودآگاه آنان همبسته و افزون شد.

دیگر از خیزش سرداران دلاور ایرانی نیز خبری نبود. و تحقیر و فرومایگی و تهی میهنی ( بی وطنی ) و سوگ و هراس و دلهره و اندوه ادامه یافت. « هراس از مرگ » فراگیر شد و « نبود امنیت » مکرر گشت. ترک و تاتار نیز تجاوز و کشتار و آتش در پیش گرفتند. تحقیر مقدس به تحقیر مکرر انجامید.

روان جمعی ایرانیان – نه فقط در نهاد ناخودآگاه ، که در ذهن خودآگاه – هم چون کهنه دملی دیر پا و چرکین هر بار گرفتار گندیدگی تاریخی شد تا حریر پوسیده و پاره به دست و دامان دراویش شیخ صفی اردبیلی افتاد. باختر دوره ی دانایی و روشن گری آغاز نمود و ایران و ایرانی به مرداب نادانی و گنداب  اسطوره پروری و خرافه پردازی پا نهاد. شاهان درویش پیشه ی صفوی به جای آن که شاهنشاهی بر بنیاد دانایی و اندیشه ی نیکو استوار دارند ، با ابلهی و کوته بینی ای وصف ناشدنی پایداری و ماندگاری خویش در گسترش نادانی و خرافه و افسانه و سفسطه  جستند و تحقیر مقدس را بنیانی تازه تر و نیرومند تر بخشیدند و گسترش و فراگیری مویه و ماتم و سوگ واری و دل مردگی را راهبرد بنیادین خود گزیدند. عیش و خوشی و شور و زندگی نقد زمینی و این جهانی همپایه و همسنگ بی مایه ترین و ناچیز ترین آفریده ها شد و نیاز غریزی به لذت و شادکامی و جنبش و پویش به آسمان و آن جهان نسیه داده شد. هر جا سخن از خوشی بر زبان رفت ، آتش دوزخ به یاد آورده شد و « لذت » همزاد « گناه » گشت.

گسترش مویه و ماتم و سوگ واری و دل مردگی تنها به سود شاهان درویش پیشه ی پسر در پهلو و شراب به جام صفوی نبود. حجره چی ، کرباس چی ، طباخ چی و خدم و حشم تا نجار و معمار و خطاط و نقاش و کاشی کار و و معرق کار و مقرنس گر همه و همه از این خوان گسترده و هر روزه ی سوگ و گریه و ماتم و مویه سودی سرشار می بردند. پس اندوه و مرگ ، نه آرام که شتابان ، اندک « شور مایه ی زندگی » به جا مانده را زدود و اجتماع به ناگاه رنگ مرگ گرفت و سیاه شد.

سیاهی در پوشش ایرانیان نبود که اگر بود سیه جامه گان ابومسلم از این رو جدا و ممتاز نشده و بدان در تاریخ نام و نشان نمی یافتند. صفویه میهن را ماتم سرا و مشکی نمود. مکروه ترین رنگ نزد مسلمانان که برای شان یادآور ابو جهل و ابو لهب و ابو سفیان بود ، ویژگی پوشش ایرانیان شیعه مذهب شد تا کی به یاری خرد و آگاهی زدوده گردد. نادانی و خرافه و افسانه و سفسطه فراوان شد تا بار گران آن سهمگین شود و سر از گردن شاهزادگان دراویش شاهدباز برباید.

شاه عابد ساده نهاد و نازک دل خود به دست خود دیهیم از سر برداشت و بر جمجمه ی بادیه نشینی دیگر نهاد و زنان و دختران خویش با دعا ، روانه و رهسپار زفاف در حرم سرای شاه افغان نمود تا در کنج عبادت عافیت جوید که نجست. تحقیری دیگر مکرر بر دوش تحقیر های همیشگی پیشین نشست. حقارت و فرومایگی میراث تاریخی مان شد و مردمان بزرگ ترین پایتخت آن هنگام گیتی ، نشان ماندگار مردارخواری پذیرفتند تا پس از نوشیدن آش کهنه چرم پا افزار ، طعم گس پاره گوشت آدمی را زیر دندان مزه مزه کنند. اصفهان نصف جهان ، آمادگاه سپاهیان امپراتوری ایران بار دیگر هم چون کشتار عرب و مغول و ترک و تاتار در خون نشست. و این بار به هنجاری تازه و نشانی نوین دست یافت: مرده خواری همه گیر.

 اگر تاتار برای ایرانی و اصفهانی برج و بارو و مناره از سر های بریده برافراشت ، سرداران و سربازان افغان پسر بچه های شاهان و شاهزادگان و درباریان صفوی را پس از تجاوز ، کنار کشته های گندیده و پوسیده به بند کشید تا بوی لاشه ی پدران آرامش بخش فرزندان آزار داده شده گردند. و این واپسین تحقیر جمعی ملی مان نبود. خیزش نادر شکوهی سترگ تر از یعقوب لیث ، بابک خرم دین ، مردآویژ و ابومسلم داشت. اما نادر با خیانت خودی - یاران و سرداران - در خواب کاردآجین شد و گنج های پنهان غنیمت آورده شده از هند به تاراج رفت و در شراب و شرمگاه و وافور هدر داده و نابود شد.

خان زند در شیراز سودای تمدن بزرگ داشت که دوام نیافت و خواجه ی خنثای خون خوار ، آن آزاردیده ی دگر آزار به جای شمشیر زن دلاور زند شکوه شاهی از آن خود ساخت و ولی عهد دلاور و بی باک را هم چون مردم کرمان چشم از حدقه بیرون کشید و برای تجاوز و آزار به قاطرچیان طویله و اصطبل سپرد تا درد و رنج تحقیر و تجاوز جمعی به ذهن ملت بار دیگر یادآور شود. فرومایگی این گونه هر بار استوار تر و نیرومند تر شد.

خواجه در پی فرو نشاندن آتش شهوت و دگر آزاری خود ، پس از شاه اسماعیل و نادر سراسر ایران در چنگ گرفت و یکپارچه نمود اما جانشینانی از خود باقی گذاشت تا عقب ماندگی آمیزشی و پرهیز گوارشی او را قضا نمایند و فرومایگی را با خودکامه گی جبران کنند. این گونه اجتماع همیشه سوگ وار ایرانیان مرگ و ماتم و مویه ستای آماده ی تحقیری دوباره شد.

روس آمد و دو گوش ایران از پیکر کند و بر کف خویش گرفت و با خود برد. روس رنسانس آزموده ، ایرانیان در تاریکی و تباهی و تیره روزی خفته را خفت داد. تحقیر بار دیگر مکرر شد. دو گوش سرزمین در دو جنگ ساده و آسان از دست رفت.جنگی که به جای قله های سر به آسمان کشیده شده ی اسماعیلیان ، از پشت پرده های حریر زربافت حرم سرا فرماندهی و راهبری می شد. ریش انبوه فتحعلی شاهی گر چه در حرم و بر سرسره برای به نوازش انگشت سیمین پیکران کفایت داشت ، اما در رزم گاه و میدان نبرد کاری از پیش نبرد.  

آن هنگام هم که دوره ی رنسانس و روشن گری و دانایی در این سرزمین با انقلاب مشروطه آغاز شد ، استبداد صغیر با پشتوانه و نیروی قزاقان روس آن را به توپ بست و تحقیر ملی بار دیگر از سوی خودی و نا خودی تکرار شد.

دوره ی روشن گری و تجدد با سقوط قاجار شتاب گرفت ، اما خود کامه گی رضا شاهی هر چند احساس امنیت اجتماعی و فرهنگ شادی خواهی را با خود به همراه آورد اما درد فرومایگی و تحقیر چاره نساخت و هراس و دلهره و تردید و تشویش را نیز به آن افزود.

ایران هنوز از هراس ها و دلهره های جنگ جهانی نخست آسوده نشده بود که جنگ جهانی دوم آغاز شد و برای ایران نیز آشوب و تنش با خود به همراه آورد. . ارتش نیرومند شاه مقتدر در برابر سپاه انگلستان و شوروی در زمانی اندک از هم فرو پاشید. اشغال ایران از سوی متفقین  و تبعید آسان و بی دردسر شاه استوار تحقیر را بار دیگر در ذهن جمعی ایرانیان در آستانه ی تجدد یادآور نمود. کاردانی و دانایی فروغی آشوب فرو نشاند تا ایران هم چون عثمانی دچار تجزیه نشود و در همین حال نوای آزادی ، ترس و هراس و دلهره و دلشوره بزداید. ایرانی در تمرین و مشق دموکراسی بود که بیگانه از ترس به دامان کمونیزم افتادن سرزمین گنج های پنهان و مردمان سرگردان در 28 مرداد سی و دو ، دولت مردمی مصدق واژگون نمود و تحقیر را برای چندمین بار در نهاد ناخودآگاه و ذهن خودآگاه ایرانیان زمزمه نمود. و این تحقیر به روشن فکر و شبه روشن فکر ایرانی گران آمد تا برای سال ها به انتقام و کینه توزی ، به هر بها ، برخیزد و نه آه که جان از نهاد شاهنشاه و مردانش بیرون کشد. انتقام 28 مرداد در 22 بهمن ستانده شد. شور انقلاب هنوز فروکش نکرده بود که جنگی ویران گر بر ایران و ایرانی تحمیل شد تا ایرانی بیاموزد که تحقیر همواره برایش برداری یک سویه است و تاوان تحقیر هم چون 13 آبان در تلافی نجوید. و تحقیر ادامه یافت.

اما فرو داشتن و تحقیر ملت تنها از سوی بیگانه رخ نداده است.

حاکمان نیز سده هاست حکومت بر داغ و درفش و زندان و شکنجه استوار ساخته اند و بر زورگویی و سرکوب اصرار و تکرار ورزیده اند. و این تیره روزی فقط ارمغان کارکرد نظام چیره نبوده است.گریز خود ملت از آزادی و اختیار نیز در این بدبختی سهم سترگی داشته است. ما ملت تنها مرگ را ستایش گر نبوده و نیستیم. ما پرستش گر جبر و سرنوشت و تقدیر و قسمت و فال و طالع و قرعه نیز هستیم. آزادی و اختیار برای مان یادآور دلهره و هراس بوده و هست. ما ایرانیان خود را در بند و اسیر تقدیر و زنجیر می خواهیم.

چه بسیار نمونه ها می توان بر شمرد که ما ایرانیان خود به بازو و توان خود ، خودکامه گی را بر خود چیره ساخته ایم. ما از جمهوری گریزان بوده و آسایش در سلطنت می جسته ایم . هر آن که برای مان از آزادی و دانایی و خردمندی سخن بر زبان راند را خود نخست پوست کنده و در پوستین افتاده ایم. آزادی خواهی هیچ گاه در ایران یاران جدی پر شمار نداشته است. در تاریخ این سرزمین غل و زنجیر و دار و کنده جایگاهی ویژه داشته اند و آن چه هرگز جدی گرفته نشده ، همانا کرامت و فردیت آدمی و آزادی و آزادگی اوست.

هراس از به بند و گند کشیده شدن ، سده هاست که « هراس از مرگ » را با جان و روان خودآگاه و ناخودآگاه مان سرشته و آمیخته ساخته است. هر خودکامه با خیالی آرامش و امنیت از ملت ربوده است و مگر شادی و شور زندگی جز بر بنیاد آرامش و امنیت استوار می گردد؟؟

هسته ی فرومایگی و پوسته ی خودشیفتگی ثانویه ی آن ، تنها از سوی بیگانه کاشته و پرورده نشده است ، خودکامه گان نیز هم دوش بیگانگان در این تحقیر تاریخی مکرر همواره کوشا بوده اند.

و مگر جز با زور و ستم خودکامه ی خودی تحقیر مکرر ، به تحقیر مقدس می انجامد ؟؟

ما از بنده ی دربند بودن نا شاد و روی گردان نیستیم. ما سده هاست که آموخته ایم باید به بند و افسار خود خو گرفته و وفادار بمانیم تا رنج و آزار کمتری بیازماییم. « افسار » این گونه هم چون « اندوه » در سرشت مان استوار گشته و بنیاد یافته است.

 

دشواری های اقلیمی سرزمین گنج های پنهان

 

کردار و گفتار – نیک و بد – از پندار سرچشمه می گیرند و پندارها در اقلیم آدمی زاده و استوار می شوند. اقلیم بر خلق و سرشت و منش آدمی اثرهای بسیار دارد. یک گواه در این ادعا ، ناهمگونی های خلق و شخصیت مردمان سرزمین های دور از یکدیگر است. حتا در یک کشور پهناور نیز ناهمگونی ها هویدا هستند. ویژگی های مردم ترکیه در سواحل مدیترانه با هم میهنان شان در کناره ی دریای سیاه و کوهپایه های آناتولی تفاوت دارد. در میهن خودمان نیز همین واقعیت نمایان است . گواه آن نیز الگوی ناهمگون سوء مصرف مواد – الکل و افیون – می باشد. در کناره های سرسبز شمال سلیقه در الکل جسته می شود اما اهل مواد درون و پیرامون کویر رو به افیون دارند.

گشاده دستی و بخشندگی فراوان نیز ناهمگونی همانندی دارد. آن جا که پروردگار در باران و آب گشاده دستی نموده و سرسبزی و میوه و مرکبات و ماهی را فراوان و سرشار بخشیده است ، مردمان در مهمان نوازی و بخشایندگی آسوده تر و کوشا ترند.

ایران سرزمینی ست که بد جایی گرفتار آمده است.میان کشورها و مردمانی که هر یک تیره روزی ها و نگون بختی های فراوان دارند. خشکی اقلیم ایران خود مشکلی بنیادین است. ایران سرزمین دشت های گسترده ی بی دیم و کویرهای پهناور خشک و شور است. اجاق این خاک کور است. در خاک خشک ، آرزوها بر نمی کشند و رویاها نمی رویند. اجتماع ایلیاتی سنتی ایران ساختاری دام پرروری   و نیمه کشاورزی داشته است که اکنون آن نیز ، در پای سفره و سامانه ی نفتی ، آهسته و آسان از دست می رود. برای چنین اجتماعی ، آب و باران مایه ی سرسبزی و شکوفایی ست.

در این سرزمین آب همواره سرچشمه ی شادی بوده است و بی آبی مایه ی مشکلات معیشتی و مصیبت های زندگی. اقلیم خشک ، غم و اندوه به بار می آورد و خاک بی آب ، ناکامی و شکست . نا چیزی باران ، نی چوپان را غم گین و روان مردم را افسرده می سازد. با باران دشت ها سرشار می شوند و بی آن ، زمین تهی و برهنه و حسرت آفرین می ماند. در بارش باران همین راز است که همواره ذهن شاهنشاه سرمست و شوریده از طلای سیاه را آن چنان به خویش گرفتار می کند که سه فصل و نه ماه از سال را هر دم پرسش گر اندازه ی بارش باران باشد.

فراوان سخن از چیرگی غم و اندوه بر موسیقی سنتی و عرفانی ایران زمین بر زبان رانده شده است. آیا رمز این واقعیت در این نکته نیست که بخش عمده ی موسیقی سنتی و عرفانی پارسی زبانان درون و پیرامون دشت های دیم و کویرهای عریان زاده شده و رشد یافته است ؟ این چنین است که عرفان مان نیز به غم و انوده و سوگ سرشته و تنیده می شود. عرفانی که ارمغان خاک تشنه ی درون و پیرامون کویر است.

موسیقی در کوهپایه ها و کوهستان های مان هم چون موسیقی سواحل شمال و جنوب کشور بر گویش ویژه ی زادبوم و ایستار خویش استوار شده و پرورش می یابد. از این رو موسیقی مناطق دور از کویر مان نه موسیقی ای ملی ، که موسیقی هایی محلی بر شمرده می شوند.

خاک خشک استعاره ای از نیستی و میرایی ست و نشان و کنایه از نابودی و مرگ دارد. نماد زندگی نیست، ولو آسمانش در دل شب پر ستاره باشد. آب ، با خود امید و احساس امنیت می آورد. بارش باران سرسبزی ، گشاده رویی و گشاده دستی به ارمغان می آورد. آب عصاره و اکسیر زندگی ست ؛ این گونه است که جاری شدن زنده رود در پیرامون کویر خشک و سوزان ، طنز و مطایبه و شوخی را بر روان و بیان مردمان اسپهان جاری و ساری می نماید و برای آنان شورمایه ی زندگی می افزاید.  

ما ایرانیان ، اگر سرزمین مان در کنار مدیترانه یا بر بلندای آلپ می بود ، مردمانی دیگر بودیم و سرشت و منش و شخصیت و خلقی دیگر می داشتیم.افسوس !

بی گمان ، یکی از دلایل پیش تر و مدرن تر بودن مردمان ترکیه نسبت به ما ایرانیان همجواری آنان با دریای مدیترانه و فرهنگ و هنر و اندیشه ی مدیترانه ، تمدن یونان و روم و اروپا ، به جای همسایگی با کویر خشک و سوزان و فرهنگ و تمدن افغانستان و پاکستان است.

 

ساختار اجتماعی و بافت جمعیتی ایران

 

تا پیش از دوره ی رضا شاه و یک جا نشینی عشایر ، اجتماع ما ایلیاتی و عشیره ای بوده است که هنوز هم آثار و پیامدهای آن در پندار و کردار و گفتار و سرشت و منش مان نمایان و گاه پنهان است.

یک جا نشین نبودن ، آرامش و ثبات از سرشت و منش و خلق و کردار آدمی می ستاند؛ چرا که کوچ با مرگ و میر دام و نوزاد و زائو خردسال و کهن سال همبسته و همراه بوده است. در کوچ همواره سکان و بادبان به قطب نمای سبزه و علف سمت و سو دارد. کوچ همواره با کامیابی و پیروزی همرا نبوده است. بنابراین در نوای نی چوپانان سرزمین خورشید ، به آسانی می توان روایت تشنگی و گرسنگی و مرگ گله ، درندگی گرگ ، راه بستن راهزن ، باد گرم ، آب کم و خاک خشک - نمایان و پنهان – شنید. این گونه است که نی پرده ها را می درد و چشم و ذهن را به مرگ و گور بیدار و هشیار می سازد.

« همچو نی زهری و تریاقی که دید 

 همچو نی دمساز و مشتاقی که دید »

 

این چنین نی ساز « رفتن » می شود و از « جدایی ها » روایت می کند. و کدام جدایی ناگریز تر و همیشگی تر از مرگ بوده و هست ؟؟ ایلات و عشایر را سرچشمه و آیینه ی زندگی و رنگ و شور و کوشش می دانیم و بر این واقعیت پیدا و پنهان ، آسان چشم می بندیم که این رنگ و آن جنبش – تا حتا پای کوبی و دست افشانی و دستمال گردانی – گریزی کوتاه و گذرا از « مرگ » بوده است تا از بین رفتن دام ، تب و ناله ی جانکاه نوزاد ، خون ریزی بند نامده ی زائو ، و درد بی درمان کهن سال برای دمی به فراموشی سپرده شود. موسیقی ایل هنگام جشن شاد است ؛ همیشه شاد نیست. غم و اندوه به این موسیقی پرورش یافته در دامان طبیعت سرشته و پیوسته است.

شهر نشینان مان از همین عشایر آمده اند ، عشایر یک جا نشین یا گریز پا. از این رو بیشتر اینان در کوششی پیگیر برای داخل شدن در طبقه ی متوسط اند. حاشیه ی شهرها ساکنان پر شمار تری دارد. پیرامون نشینان در همه جای دنیا ، همواره « پر حاشیه » بوده اند. « خلاف » بر خاسته از اختلال شخصیت اجتماعی ( جامعه ستیز ) در کوخ نشینان سه تا پنج برابر ساکنان دیگر نقاط شهر است. این واقعیت در کلان شهر ها چشمگیر تر است. و در بودن « خلاف » خبری از « امنیت » نیست. پیرامون نشینان در ساختاری موزائیزمی ، به گونه ای نامتناسب ، کنار همدیگر با فرهنگ ها ، هویت ها ، و آداب و آیین های ناهمگون ، و گاه واژگون زندگی می کنند و طی زمان می آموزند که باید برای دیگران زندگی کنند ، نه برای خود. پس به جای آن که در چهارچوب الگوهای هویت فرهنگی خویش روزگار بگذرانند ، خرامان رفتن نا خودی می آموزند. آموزشی هم در کار نیست. تلویزیون هم هیچ گاه نتوانسته از سرگردانی پیرامون یا درون نشینان شهر و روستا حتا اندکی بکاهد. تلویزیون همواره و هر زمان در ایران راه خویش پیموده و دغدغه های خویش داشته است.تلویزیون فرهنگ ساز و هویت ساز نبوده است. هم پیش و هم پس از انقلاب ، بسیاری از مردمان با آن چه از تلویزیون پراکنده می شده است ، همواره مشکل داشته و با آن بیگانه بوده اند.

مدت هاست که تلویزیون عزا خانه و ماتم کده شده است. تلویزیونی که باید آموزش کده ای سراسری باشد ، مدت هاست که ماتم کده ای فراگیر شده است. سریال باید  غم و اندوه بر جان و روان استوار سازد تا سیل اشک سرازیر شود و آدمی حتا لحظه ای از یاد نبرد که زندگی گذرا و از دست رفتنی را ستیز باید و مرگ را ستایش و شتاب.

این گونه است که بشقاب های ماهواره ای در پشت بام استوار و پایدار می شوند تا اندکی شورمایه برای زندگی به خانه آورند. آدمی از روز نخست آفرینش به گونه ای غریزی و خدادادی رو به شور و شادی و جنبش و پویش داشته و خواهد داشت. این شور و شادی اگر با مدیریت و دانایی فراهم نشود ، با شیطنت و هنجار گریزی و سنت ستیزی به چنگ آورده می شود.

اندازه ای کافی از دوپامین و نوراپی نفرین در مغز برای جاری بودن زندگی لازم است. و این نیاز را خود خداوند – ونه شیطان – در ساختار و سامانه ی آدمی آفریده است.

چنین است که در بازی های محلی بر آمده از فرهنگ و هویت ایلیاتی – عشیره ای مان ، خشونت و پرخاش پر رنگ و فراوان به چشم می خورند. درست همانند « آمیزش » ، آن گاه که « شادی » نیز امری ممنوعه ( تابو ) برشمرده شود ، رهایی و جاری شدنش تنها در سایه ی خودآزاری ( مازوخیزم ) ، دگرآزاری ( سادیزم ) و خشونت و پرخاشگری فراهم می شود.

بگذریم که ساختار موزائیزمی و ناهمگون شهرهای خرد و کلان ایران خود بستر مناسب و مهیایی برای درگیری و پرخاشگری مردمان ، و ستیزه جویی و کینه توزی اکارستم ها و داش آکل هاست. و همین استرس و تنش مزمن و مداوم است که به خشم فرو خورده ، افسردگی و نا امیدی آموخته شده می انجامد. و شگفت انگیز نباید باشد که هر از چند گاهی خشم فرو خورده لبریز و سرکش شود و خشم به جای خود به سوی دیگران شتابد.

 

ساختار بیمار اقتصادی ایران

 

    

اقتصاد ایران تا دوران صفویه بر پایه ی دام داری و در اندک جاها کشاورزی بوده است. از صفویه به بعد با رشد فئودالیزم کشاورزی رشد بیشتر پیدا می کند. این امر در دوران قاجار فراز می یابد اما هم زمان رابطه ی دو سویه ی ارباب – رعیت به بدترین شیوه ی ممکن در ایران رایج می شود. در چنین ساختاری از دست رفتن « آرامش » و « امنیت » تنها برای رعیت نبوده است؛ ارباب نیز همواره در آستانه ی مصادره ی اموال و از دست دادن جان و ناموس قرار داشته است. او با یاری هوش می بایست هنر باقی ماندن اربابی اش را بیاموزد. هنری که راز و رمزش در هنر چاپلوسی و چانه زنی و ناراستی با فرستادگان والی و فرماندار بوده است. در ایران همواره فشار از بالا بوده و به چانه زنی در پایین انجامیده است. « مصادره » میراث تاریخی مان است. و در این میراث تاریخی رازی ست. « مصادره » نه برای تنبیه ، که برای تحقیر و مرگ انجام شده است. در مصادره ، « هویت » فردی و خانوادگی پدید آمده در دهه ها و سده ها به یک باره از دست می رود. درست همانند فرآیند مرگ. انجام « مصادره » ، اشاعه ی فرهنگ « مرگ » است چرا که مصادره ی اموال همان خود مرگ است. و این میراث تاریخی سده هاست که آرامش خانوادگی و امنیت اجتماعی از ایرانیان ربوده است تا کسی جز « سلطان » را سودای رشد و پیشرفت نماند؛ سلطانی که « سایه ی خداوند » است !

 

 

آری ، فرهنگ مرگ تنها با تازیانه زدن ، پوست کندن و کاه در پوستین نمودن ، مثله کردن و بر دار کشیدن فراگیر نمی شود. « مرگ ستایی » و « زندگی گریزی » فقط با ماتم کده و عزا خانه بر پا داشتن رخ نمی تاباند. چنین فرهنگ ، پندار و کرداری دلایل و ریشه های تاریخی فراوان دارد که در این نوشتار به برخی از آن ها اشاره نمودم. مشرق زمین همواره « مرگ اندیش » بوده است اما مردمان هیچ کجا هم چون سرزمین اهورایی مان این چنین « مرگ ستا ی » و « زندگی گریز » نبوده و نیستند.

این گونه است که گرامافون ، رادیو ( ی بیگانه ) ، پخش آوا ، ویدئو ، دریافت کننده ی ماهواره ، نمایشگر دی وی دی ، و گاه کتاب برای ایرانیان به « کاخ تنهایی » با شکوهی تبدیل می شود تا برای لختی و لحظه ای به « تاریکخانه » ی شخصی اش بگریزد و اندکی آرامش را از آن خود سازد. فرهنگ و هویت اگر « خیامی » نشود ، هنگامی دیگر « خاکشیری » می شود. میرزا حبیب اسپهانی – آفریننده ی دستور زبان پارسی و مترجم اثر ارزشمند و ماندگار « حاجی بابای اصفهانی »  - آن گاه که آزادی انتشار کتاب و روزنامه پیدا نکند ، « کیر نامه » و « چهار گاه کس » می سراید.

 آدمی - ولو سلطانی استوار – را توان و امکان ستیز با « غریزه » خدادادی نیست. توان آدمی در برابر نیروی پروردگار بسیار ناچیز است.

« مرگ ستایی » و « زندگی گریزی » پیامدهای ناگوار فراوان دارد که خود نوشتاری مفصل و دیگر می خواهد.

منبع

و هیچ کس، دیگر به هیچ چیز نیندیشید

امین حمزه ئیان   دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید   در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ افیون می داد زن های باردار نوزادهای بی سر زاییدند و گاهواره ها از شرم به گورها پناه آوردند   مرداب های الکل با آن بخار های گس مسموم انبود بی تحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجه های کهنه جویدند   خورشید مرده بود خورشید مرده بود، و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت  آن ها غرابت این لفظ کهنه را در مشق های خود با لکه ی درشت سیاهی تصویر می نمودند   مردم، گروه ساقط مردم دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر با شوم جسدهاشان از غربی به غربت دیگر می رفتند و میل دردناک جنایت در دستهایشان متورم می شد     مدت هاست که زندگی ما بسیار با شعر بالا که سروده ی فروغ است پیوند خاصی خورده است. دلمردگی و افسردگی در بینمان بیداد می کند. شاید خود متوجه اش نشویم. اما تمام نوع زندگی و تفکراتمان نشان از آن می دهد که ما در بیهودگی فرو رفته ایم. در روزمرگی و وحشتناک تر از آن روز مردگی. جوانان در جای جای ایران جز تفریحات و آزادی های محدود و تکراری هیچ چیز دیگری ندارند. در شهرستان ها بازی های تکراری زیر گرمای سوزان خورشید یا آب تنی کردن در جوی های محله تنها تفریح کودکانه ی آنان است. در شهرها کودکان و نوجوانان به جای شور و شادی در خانه اند و با غرایز و طبیعت خود دست و پنجه نرم می کنند. بسیاری از دخترانمان شب ها می گریند. تنها شده ایم. نمی توان به شانه ای اعتماد کرد. خسته شده ایم. بی انگزه ایم. وای از این بی انگیزگی مرگ زا. سنت های کهنه و احمقانه دست بسیاری از ما را بسته است. در جوانان آن شور و جوانی ای که در دنیاست و طبیعت جوان است را نمی بینم. ما را سرگرم کرده اند برایمان سرنوشت تعیین کرده اند. آنان که درس می خوانند با فشار زیاد وارد دانشگاه می شوند، آنگاه آن را آن بهشتی که می گفتند نمی یابند، و افسرده می شوند. در آن زمان از خود می پرسند بعد از این چه؟ آیا برایمان مقصدی را تعیین کرده اند؟ سرافکنده از این گونه سوال ها به درون پناه می بریم. عده ای تنها تفریحشان مواد مخدر شده است، بسیار دیده ام در دانشگاه که برای درس خواندن مواد می کشند. این چه سرنوشتیست که دچارش شده ایم.   چه آرام تحلیل می رویم و خود متوجه نیستیم. در تنگی کوچک در جهان گیر کرده ایم و گمان می بریم دنیا همین است و بس. دیگر نمی آموزیم دیگر حوصله ی کتاب را هم نداریم و آن کس که دارد پولش را ندارد. سرنوشتمان را به باد سپرده ایم. حساس شده ایم، پرخاشگر شده ایم، از یاد برده ایم که انسانیم، صفات انسانی زیرپاهای درد و خمودگی هایمان له شده اند، چه ضربه ها که از اطرافیان می خوریم. دخترانمان از پسرانمان جدا شده اند اگر هم با هم باشند یا غریزه است یا اگر نباشد انسانیتی در کار نیست، دیگر با هم رو راست هم نیستیم. حق داریم، می ترسیم، از نزدیکان چه دیده ایم که به دیگران اعتماد کنیم. همگی آن خویشتن حقیقی و انسانی را فراموش کرده ایم.   آن قدر در این مورد صحبت دارم که پایانی ندارد. باید راهی جست، همیشه از خود پرسیده ام چگونه؟ تا به کی با ذهن و خیالات خود خوش باشیم تا به کی در اتاق ها و خیابان ها تنها با خود قدم زنیم و صحبت کنیم. در آخر، روزی خسته می شویم.    در چشمان جوانانی که سعی در یافتن انسانی خود دارند مرگ موج می زند. فکر مرگ و رهایی و آزادی، به دور از دغدغه و احساسات و افکار. هنوز هم کسانی هستند که خویش را فراموش نکرده باشند اما آن ها در لانه های کوچک خود خفته اند. روزی اینان فریاد می زدند اما ما مسخریشان کردیم، آنان هم ناامید رفتند، یا اگر ماندند در کلبه ی خود تنها زندگی می کنند.   نمی خواهم بگویم من از همه جدایم من هم از اینانم از آن جوانانی که فکر مرگ در سر دارند از آنانی که تنها سر در گریبان خویش دارند. گاهی از شدت تحقیر ها به خود می آیم که برای که و چی اینگونه انرژی مصرف می کنم. اما اکنون لنگان لنگان پیش می روم. خود انسانی بودن خویش را نگاه داشتن هزینه ی گزافی دارد، و من هر روز آن را می پردازم.   ذهن و جسم ما خواستار انرژی ای تازه است خواستار زیبایی و نوآوری است. هیچ کدام را به خود نمی دهیم. نداریم که بدهیم. تا به کی با ذهن خود زیستن، روزی که سر را بالا بیاوریم و جهان را بنگریم فرسوده می شویم. با این شرایط باید کلا بی خیال و آسوده بود و خود را فراموش کرد. اما در آخر چه داریم، هیچ.   صحبت بسیار زیاد است. می توان این گونه سخن راند تا زمانی که از پای درآییم. به فکر چاره ام به فکر یافتن جایگاه واقعی هستم، به فکر راهی برای فرارم، راهی برای آن آرامش نسبی که بتوان در پرتوی آن به دنبال حقیقت رفت. در پی چاره ام؟ روزهاست که در پی چاره ام؟ می توانم از تمامشان گذر کنم اما بعد از مدتی واقعیت چون پتک بر سرم می خورد.   چه کنیم؟ چگونه بیندیشیم؟ بیچاره مردم. بیچاره انسان. بیچاره راستی. بیچاره اندیشه. بیچاره زندگی. بیچاره مرگ. و بیچاره پوچ، آری پوچ، معنای پوچ هم گم گشته است.   از این زمانه دلم سیر می شود گاهی...

طعم خوش زندگی ، گم شده ی ملی ما ایرانیان

 

دکتر بهنام اوحدی*

 

خبر تکان دهنده است ؛ اما این تکان ها در همهمه و هیاهوی پیش لرزه ها و پس لرزه های پی در پی و پر شتاب سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی این روزها زود گم و فراموش می شود. دختری تیز هوش و مدفون در اشتیاق کامیابی های دانشگاهی در پی ناکامی در آزمون سنجش آزمایشی موسسه ای ناآگاه خود را از فراز ساختمانی شش طبقه به فرودی نافرجام می سپارد. ناکامی گاه خشم را به درون برمی گرداند ، گاه به برون و پیرامون.

 

از من خواسته شد تا تا پیرامون این ناکامی و واکنش خودنابودگرانه ی در پی آن بنویسم. ناکامی ای که در پی بنیاد نهاده شدن نادرست و غیر منطقی فرهنگ سبقت جویی شتابان و نه چندان کامیابانه درسی و تحصیلی در مدارس و دبیرستان – به ویژه تیزهوشان و فرزانگان - فراوان رخ داده و خواهد داد. آرمان های بزرگ شتاب زده آدمیان را همواره بر باد داده و می دهد.نوشتن از ناکامی ای تاب ناورده شده در سرزمینی که سده هاست به ناکامی خو گرفته است ، دشوار است؛ چرا که سده هاست که مردمان این سرزمین آشوب زده در چهارراه رخدادهای ناگوار تاریخی به فروداشته شدن و ناکامی آسان گردن نهاده اند.  آدم هایی که همواره فرو داشته می شوند ، می آموزند که چه گونه ژرف و فراوان فرو بدارند؛ این گونه است که آسان از « حسرت » و « حسد » به دامان « بخل » و « کینه » فرو می لغزند. سبقت جستن در اجتماع چنین آدمیانی ، سربلند ساز و البته دردسرساز است؛ و به  « اعتماد به نفس » ای بالا نیازمند است. اما در اجتماع فرو داشته شده ی فرودار ، هسته ی چنین اعتماد به نفس بالایی همان « ناکامی » ست. « خودشیفتگی » گران همچون پوسته ای سخت بر هسته ی « فرومایگی ( احساس حقارت ) » استوار می گردد. پس « اعتماد به خویشتن » نیز همچون دیگر  رویکردهای آدم های دچار « بحران هویت » چنین اجتماعی دچار مکانیزم دفاعی بیمارگونه ی « دو نیم مداری » ست و دو روی سکه دارد : سیاه و سپید ؛ صفر و صد ؛ خوب و بد. همه چیز را یا به عرش می رسانیم ، یا به فرش. میانه نمی پسندیم.

ساختار روانی بسیاری از ما ایرانیان با پیوستار ( طیف ) بیگانه و ناهم خوان است. ما خاکستری دیدن و خاکستری بودن را نیاموخته ایم. پس چه گونه انتظار داریم جوانان مان در پی ناکامی ، راه خودنابودگری  برنگزینند ؟ ساختار آموزش و پرورش به همه ی ما دانش آموزان این سرزمین « دو نیم مدار » از همان روزهای نخست دبستان می آموزد که گزینه ای جز « خوب » و « بد » وجود ندارد؛ آنان که نام شان در یکی از این دو ستون بر تخته سیاه نوشته نشده باشد ، « هیچ » اند و هرگز به حساب نمی آیند. و کدامین کیفر از « نادیده و هیچ انگاشته شدن » بر آدم و جاندار گران تر تمام می شود ؟

این گونه است که از همان سال های استوار شدن « منش » شخصیتی مان یاد می گیریم که « نمایش گرانه » در چشم باشیم و نادیده گرفته نشویم. و در این کوشش پیگیر برای « دیده شدن » و « به چشم آمدن » به « اعتماد به خویشتن » نیازمندیم. در این « دو نیم مداری » فراگیر ملی ، آنان تاب می آورند و سبقت می جویند که به خویشتن اعتماد و اطمینانی « بزرگ منشانه » و فانتزی یا هذیان گونه داشته باشند و دارندگان اعتماد به خویش شکننده و کم توان را سودایی در سر نمی تواند باشد. در این آوردگاه آن چه کمتر به چشم می آید ، همانا « خودشیفتگی ( نارسی سیزم ) سازنده و خودشکوفا » ست.  بگذریم که همین اندک شمار هم نیم سده بعد در سایکوبیوگرافی ها « آشوب » نام می گیرند ! ما ایرانیان با پیوستاری از سیاه تا سپید بیگانه ایم؛ اگر به بام هفتم بهشت نتوانیم برویم ، همان به که ژرفای دوزخ بشتابیم !! همه چیز در دو سو مفهوم می یابد : خوب مطلق ؛ بد مطلق.

در این فرهنگ فراگیر ملی از دانش آموز مشتاق مهارت ناآموخته و پر سودای استراحت داده نشده مان   چه انتظار داریم ؟ نگاهی به مدیران و معاونان ادارات و وزارت خانه هامان بیندازیم و دانش آنان از « مهارت های زندگی » را سنجه ی ارزیابی این نوجوان شیدای دانشگاه قرار دهیم.

مگر به خود ما در دبستان و راهنمایی و دبیرستان از رازها و شیوه های کامیابی و سربلندی در زندگی پر فراز و فرود این دنیا چه آموزش داده شد. تنها یادمان دادند که از بر کنیم و با نیروی حافظه باز پس دهیم. کدامین آموزگار برای مان از « آفرینندگی ( خلاقیت ) و نبوغ » گفت ؟ مگر کسی برای خود این آموزگاران و دبیران ذره ای از چنین چیزهایی سخن بر زبان رانده بود ؟؟ ساعات آزمایشگاه بیشتر به شوخی و مسخره بازی می گذشت و زنگ هنر به وقت کشی و خمیازه سپری می شد؛ از درس انشا نمی گویم که نگفتن در این باره آبرومندانه ترین گزینه است. ما باید « دکتر » می شدیم ، « جراح قلب ، مغز یا هر دو  » !! اندک افرادی هم مجاز بودند « مهندس » شوند. بلندپروازان دارای « سرشت » شخصیتی جاه طلب و ماجراجو نیز سودای خلبانی شکاری – بمب افکن یا کارآگاهی داشتند. گزینه ی دیگری مباح و مجاز نبود.

دختری تیزهوش و تیزپرواز خودکشی کرده است. خبری تکان دهنده است ، اما آسان در همهمه و هیاهوی پیش لرزه ها و پس لرزه های پی در پی و پر شتاب سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی این روزها زود گم و فراموش می شود. این گونه خبرهای ناگوار دیگر سال هاست شگفتی آور نیست. آگاهان دلسوز مدت ها بود که از « چند دهه بحران آسیب های اجتماعی » سخن می گفتند، اما چه سود که در این سرزمین اهورایی آنان که مسئول « سلامت » و « امنیت » اجتماع اند ، به « درمان بهنگام » نیز نمی اندیشند ، تا چه رسد به « پیشگیری » که مدیران و مسئولان اصولا به کلی با آن بیگانه اند. افسوس که از بازیابی و پشتیبانی آسیب دیدگان نیز خبری نیست ! « پیشگیری اولیه ، ثانویه ، و ثالثیه » تنها در آزمون ها مفهوم می یابند !!

این برآمد اجتماع بیگانه و حتی کینه توز و ستیزه جو با « هوش » ، « پشتکار » ، « خودشکوفایی » ، « آفرینندگی و نوآوری » است. دختری خودکشی کرده است؛ پدر سوگوار و مادر داغدارش را به آرامش فرا خوانید. مگر اگر می ماند ، چه می شد؟ جز « فرو داشتن ( تحقیر ) » و « ناکامی » چه فرجام می یافت ؟؟

اگر به مهندسی می رفت یا علوم پایه ، همچون بیشتر نخبگان دیروز و امروز این حیطه رهسپار فرنگ می شد و اگر همچون ما پزشک و متخصص می شد ، می ماند و تن به سمبه و ساطور ناکامی و تحقیر مکرر می سپرد و همان راه گریز به فرنگ را هم نداشت.

پدر خرد شده و مادر فروپاشیده اش را به بردباری و شکیبایی فرا خوانید که من له شدگان و از دست رفتگان فراوانی در بادیه ی پر آز و جاه دانش و فرهنگ و هنر به چشم دیده ام. در حوزه ی پزشکی بسیار چشمگیرتر از دیگر دانش ها. چه کوشش های طاقت فرسا و گرانباری که در این راه به هدر رفته  و می روند.

به کجا چنین شتابان ؟!؟

دبیرستان ها زندگی از نوجوانان می ستانند و آموزشگاه ها شب و روز بر آنان تیره و تار می دارند تا آنان   شهریار و ملکه ی پیروز و شادکام کاخ روشن و سرشار از رفاه و خوشبختی شوند. کدامین کاخ ؟ کدامین رفاه ؟ این همه شتاب در پیشی گرفتن از یکدیگر به سان مسابقه ی « بن هور » به کدامین فرجام نیک و روشن پایان یافته است ؟!؟ دهه هاست که در تنوره ی دیو - کنکور – دانش آموزان همچون گلادیاتورهایی آشفته و پریشان از یکدیگر سبقت می جویند تا ناکامان را جز تحقیر ارمغان در پی نیاید و کامیابان با لختی استراحت به گردونه ی تنوره هایی گدازنده تر – آزمون دستیاری ( تخصص ) و کارشناسی ارشد و دکترا – سپرده شوند. در همه ی این دوره ها هم از آن چه خبری نیست ، « آفرینندگی ( خلاقیت ) » ، « شکوفایی » و « نوآوری » ست. ای کاش دست کم می شد به این سال « شکوفایی و نوآوری » امید بست. افسوس که آموزه های سی و پنج سال زندگی و سی سال دانش آموزی شام تا بامداد و بامداد تا شامگاهانم به جای امید ، حسرت و ناکامی می نشانند.

ساختار « آموزش و پرورش » ما باید به گونه ای بنیادین دگرگون شود؛ ساختار « فرهنگ و آموزش عالی » و « بهداشت ، درمان و آموزش پزشکی » مان نیز. این همه تنش و اضطراب زایی و فشار و رنج و دشواری افکنی تاکنون چه دستاورد نیکویی در پی داشته است؟ کدامین گره را از زندگی روزمره ی اجتماع پر آفت و گزندمان گشوده است ؟؟ آیا وضعیت امروز دانش آموزان مدارس و دانشجویان دانشگاه های مان برآمد مستقیم راهبردنویسی های نادرست و راهکارگزینی های غیر منطقی این ساختارها نیست؟!؟

« ناکامی » و « نا امیدی » به جای شور و نشاط بر فضای مدارس و دانشگاه ها چیره شده است. بخی از آن به افزایش جمعیت یکباره و انفجار گونه ی آغاز دهه ی شصت بر می گردد؛ همه ی این « ناکامی » و « ناامیدی » با آن راهبرد ناآگاهانه توجیه شدنی نیست.

برآمد راهبرد گزینی های نادرست و راهکارنویسی های غیرمنطقی همین صفحه های حوادث این روزهاست. این رخدادهای ناگوار و دلخراش نه آسیب های اجتماعی ، که آیینه های اجتماع اند.

اجتماعی که هر خانواده ای اگر در وابستگان درجه نخستش فرد « وابسته ای ( معتادی ) » نباشد ، به آسانی می توان چنین بیماری را در وابستگان درجه دو آن سراغ گرفت. و « وابستگی ( اعتیاد ) » همچون خودکشی از افسردگی جدی و ژرف آمیخته به تنش و نگرانی و دلشوره ( اضطراب ) برمی آید؛که خود حاصل « خشم رو به خود و پیرامون » سر کشیده از « ناکامی » است.

دختری تیزهوش و تیزپرواز آسان از دست مان رفت. مگر آن نخبگان فراوانی که به امید اندکی « آزادی فردی   و امنیت حرفه ای » به فرنگ گریخته اند ، به گونه ای دیگر از دست مان نرفته اند ؟؟ کدامین وزیر و مدیر برای از دست نرفتن اینان راهبردی دوراندیشانه و راهکاری خردگرایانه گزیده و به مجلس سپرده است؟؟؟

هیچ آدمی بی دلیل مام میهن را ترک نکرده و از خانه و خانواده نبریده است. « فرار مغز ها » چه به برون ( فرنگ ) باشد و چه به درون ( افسردگی و ناکامی و خودکشی ) تنوره ای سوزان و پر گدازه نیاز دارد.تنوره ای که آتش آن برآمده از ناکامی ، تحقیر ، خشم ، درماندگی و بی چارگی ست.

می توان تنها به نگهداری مقام و منصب اداری و وزارتی اندیشید؛ می توان همه ی این رخدادها را به « پیک جمعیتی جوان » و « اجتماع در حال گذار » فرو کاست و آن ها را ناگزیر دانست ؛ می توان نابود شدن نوباوگان و از دست رفتن نخبگان را برآمد اختلالات اعصاب و روان و ویژگی های فردی – شخصیتی ایشان و کاستی های خانوادگی شان شناساند؛ ردیف نمودن مشتی واژگان تخصصی ، احتمالات تشخیصی ، تحلیل های بیکران روان کاوانه و تفسیرهای گوناگون روان شناسانه یا جامعه شناسانه دشوار نیست. رسانه ها سرشار از رونویسی اند ! از آفرینندگی و نوآوری جز اندکی به چشم و ذهن نمی نشیند.

   دختری تیزهوش آسان به دامان مرگی خودخواسته پرید. تیزپروازانه فرودی بد فرجام را برگزید.

بی گمان ویژگی های « سرشت » و « منش » شخصیت و ساختار « خلقی » او در این رویکرد نقش داشته است. اما او یگانه مقصر این رخداد ناگوار نبوده است.

کدام موسسه ی کنکور آگاه و دوراندیشی در روزهای آغازین و البته تعطیل سال نو - که تنها و جدا ماندن نوجوان از خانواده در این روزهای سراسر تعطیلی بسیار محتمل است  - « آزمون آزمایشی » برگزار می کند؟ آیا وزارت خانه های ناظر بر چنین موسساتی نباید با دوراندیشی چنین احتمالاتی را مد نظر خویش داشته باشند؟!؟

حال که قرار است کودکان مان را همچون گلادیاتورهایی آماده ی مرگ برای ورود به سانتریفوژهایی به نام مدارس تیزهوشان یا دبیرستان فرزانگان به رزمگاه برد ( شادکامی ) و باخت ( ناکامی ) رهسپار نماییم ، و پس از ورود بی درنگ  ذهن نوجوانان مان را به پدیده ی بیهوده ی غنی سازی حفظیات پراکنده و بی ثمر  و سبقت جویی و شتاب گیری نامعلوم بسپاریم ، بجاست که حضور منظم تیمی زبده از روان پزشکان ، روان شناسان و مددکاران کاردان را جزو ملزومات این سانتریفوژها به حساب آوریم تا شاهد این گونه رخدادهای ناگوار نباشیم. یک خودکشی برای ناکامی یک سال کنکور همه ی پیش دانشگاهی های یک دبیرستان تیزهوشان کافی ست. آرمان های بزرگ شتاب زده همواره آسان و شتابان از دست می روند !

خوشبختی و رفاه در « دکتر » و « مهندس » شدن نیست. شاید ، شاید روزی می توانست باشد؛ اکنون نیست ! نیک روزی و شادکامی در درست و دوراندیشانه و سازگار با توانایی های خویش زیستن است. زندگی شوخی ای زودگذر است که کامیاب بودن در آن مهارت هایی نیاز دارد؛ مهارت هایی که با آموزش های پیگیر و برنامه ریزی شده چندان دور و دشوار نیست. بی دلیل بر کودکان و نوجوانان مان روزگار تیره و تار نسازیم؛ به آنان بیاموزیم که امیدوارانه به فردا بنگرند اما انتظار بلندپروازانه و رویایی از خویش نداشته باشند؛ فاصله ی میان « واقعیت » و « حقیقت » را به آنان یاد دهیم؛ و نیز پیوستار خاکستری بین سیاه و سپید را تا میان دو روی سکه سرگردان و درمانده نشوند. بدانیم که این روزها کودکان و نوجوانان مان از سرگردانی و بیکاری و رنج مکرر پزشکان و فرنگ گریزی مهندسان و دانش وران و بی چارگی و درماندگی اهل فرهنگ و هنر به خوبی آگاهند و از این رو در یک سطح از افسردگی ، ناامیدی و درماندگی آموخته شده ی پایه شناور و غوطه ورند.

رقابت و سبقت جویی علمی در کنکور و آزمون های در پی آن – همچون کارشناسی ارشد ، دکترا ، دستیاری ، دانش نامه و ...... – سال هاست که فردایی روشن و بامدادی شیرین برای نوجوانان و جوانان ایران زمین پدید نیاورده است و به جای آرامش و شادکامی ، برای شان اضطراب ، ناکامی و درماندگی به ارمغان آورده است.

دانش آموختن تا بالاترین جایگاه ها نیز هم چون دیگر گام های زندگی « هدف » و « اصل زندگی » نیست، « ابزار » است؛ درست همچون ازدواج. مگر نمایان و عیان نمی بینیم چه بسیار آنان که از دانش بی بهره و نابرخوردارند ، و یک هفتادم دردها و دغدغه های ما را ندارند؟!؟

پس به کجا چنین شتابان ؟؟

در دست یافتن به « ابزار » ی نیک برای کامیابی بیشتر در زندگی ، می توان از فرو گذاشتن و فدا کردن « ابزار » ی دیگر باک به خود راه نداد ، اما آیا نابود شدن « اصل زندگی » در پیشگاه این « ابزار » منطقی و خردمندانه است ؟!؟

باید مهارت های شادکامی و پیروزی در زندگی را از نو بیاموزیم و بیاموزانیم تا « بهانه های ساده ی خوشبختی » را آسان از کف ندهیم و از « آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون » غافل نشویم. از این رو ، « فیلم درمانی » ای فراگیر و ملی با ساخته ی ماندگار و ارزشمند علی حاتمی می تواند برای اجتماع هزار نسخه ی ما یک گزینه ی درمانی سودمند و گره گشا باشد. شاید  جایگاه ارزشمند « بهانه های ساده ی خوشبختی » ، « لذت آبتنی در حوضچه ی اکنون » و « طعم خوش زندگی واقعی » را از « آقا مجید ظروفچی جوبچی » - آن به ظاهر کم توان ذهنی فیلم « سوته دلان » - یک بار برای همیشه بیاموزیم و نیک اندیشه کنیم که چه گونه آدم های به ظاهر عاقل ، نگران ، دوراندیش و بلندپرواز اجتماع پیرامون او همه و همه سرگردان و حیران و افتان و خیزان در پی « ابزار زندگی » ، فقط و فقط ادای زندگی را در می آورند و از « اصل زندگی » بی بهره اند.

ای کاش به جای « نخبه کشی » ، آن اندازه دوراندیشی ، درک و شناخت داشتیم که با پشتوانه ی « هوش » و « پشتکار » و « آفرینندگی » جوانان و نوجوانان مان ، بر ویرانه ها و سرشکستگی های میهن مان پلی از  پیغام « نور » و « شکوفایی » و « نوآوری » بیافرینیم. ای کاش ! دست کم امسال !!         

 

*روان پزشک و درمانگر مشکلات ج ن س ی ، زناشویی و خانوادگی

منبع

شبه روشنفکران روشنفکر نما

امین حمزه ئیان

 

توی کافه نشسته بودم و پرسیدم نظرتون در مورد فلان تئاتر چیست؟

_ اون رو می گی؟ مزخرف بود.گند و...

 

روزی دیگر از شخصی دیگر پرسیدم نظرتون در مورد این عقیده چیست؟

_ پیف. مانند فلان پرفسور و فلان استاد مادر... که توی تلویزیون درموردش حرف می زنند، کثافتا...

 

این گونه صحبت کردن البته نه در تمام صحبت ها ولی همیشه با حمله به نظرات و دیدگاه های مخالف خودشان در بین کسانی که خود را روشنفکر می نامند یا اصلا بهتر است بگوییم شبه روشنفکر بسیار زیاد است.

چیزی که توی این مدت که بین افراد به ظاهر روشنفکر بودم، دیدم تنها ادعاهایی مانند هر چند روز یک کتاب خواندن یا توان صحبت کردن در مورد رمان های مختلف و نویسندگانشان و فلاسفه و سبک های هنری و از این قبیل موضوعات بود.

چیزی که در بین این افراد مشاهده نکردم تنها خلاقیت و بی طرفی و روشنگری و باز اندیشی بود. بسیاری در سر سودای کارهای سیاسی را داشتند. تنها به خاطر این که توی یک همچین محیطی بزرگ شده بودند. و حتی ده کتاب هم در این مورد مطالعه نکرده بودند. آن ها تنها در یک جو بیهوده و فرسوده زندگی می کردند و نمی دانستند که امروزه این گونه کار های سیاسی برای کسانیست که شهرت می خواهند.

 

اینان همان شبه روشنفکران ما هستند که تنها در کافه ها و تئاتر ها و بسیاری از نمایشگاه ها با غرور می آیند و با نگاه های متفکرانه به اطراف نگاه می کنند. اینان تنها شیفته خود هستند و در غرور کتاب خوانی و نمایشگاه آمدن و عصر ها در کافه نشستن و قهوه خوردن و یک پاکت سیگار تمام کردن غوطه ورند.

 

در سریال مرد هزار چهره صحنه ای از روشنفکران را نشان داد که در کافه دور هم جمع شده بودند و با گفتن هر کلمه ای به به می گفتند و تنها شیفته ی اسم و رسم بودند. و در بین آنان فردی که اسم مستعارش چ بود قرار داشت که مانند شبه مردی سیاسی بود و هیچ ترسی از گرفتار شدن به وسیله ی نیروی انتظامی را نداشت. به نظر بنده چ دقیقا تشبیهی از افرادی انقلابی ای است که می خواهند از چگوآرا تقلید کنند و شبیه به او باشند. هیچ نمی دانند که امروز از گذشته بسیار تغییر کرده و پای در راه گذشتگان نهادن ره به روشنی ندارد.

 

حال زمانی که این صحنه ها پخش شد در بین بسیاری از این شبه روشنفکران خشم را دیدم و این که احساس می کردند به آن ها توهین شده است. جالب است زمانی که صحبت از انتقاد از بعضی پزشکان و پاسگاه ها و باند های مخفی کشور می شود بسیار موافق هستند و خودشان هم انتقاد می کنند. اما زمانی که از خودشان(شبه روشنفکران) انتقاد می شود احساس توهین می کنند. حتی تا این حد دیدگاه باز ندارند که کمی به خود نگاه کنند ببینند این انتقاد به چه اشخاصی وارد شده است. مسلما زمانی که این سریال از پزشکان انتقاد می کند مفهومش کل جامعه ی پزشکان نیست و عده ای را مد نظر دارد. اما روشنفکران کلا بهشان توهین شده است. بسیار جالب است. روشنفکرانی که حتی جنبه ی انتقاد را ندارند و حتی نمی دانند انتقاد برای چیست و حتی نمی اندیشند که شاید خودشان هم جزوی از آنان باشند، آنگاه خود را با فکری روشن و آگاه می پندارند.

 

بسیار دیده ام زمانی که حرفی مخالف زنده می شود چگونه رفتار می کنند. اینان شهود های خود را هم نمی شناسند. اینان در همان جبری اند که مردم در آنند. اندیشه ای نو وجود ندارد. همه تنها ظاهر است و لذت از ظاهر بردن. تنها شیفته اسم و رسمند نه روشنگری و شکوفایی. اینان شیفته ی پوچند. بسیار دیده ام شیوه ی توجیه و سفسطه کردن را در بینشان.

 

روشنفکری در کتاب خواندن و اسم دانستن نیست. و کار روشنفکر تنها انتقاد و یا در یک جا نشستن و صحبت کردن هم نیست. حتی کارش به میدان جنگ رفتن هم نیست. کار او روشنگریست. دیگر زمانه زمانه ی فریاد زدن های بیهوده در بین مردم نیست. امروزه آن قدر فریاد در اطراف آدمیست که جایی برای چنین فریاد هایی نیست. فریاد ها گنگ شده اند طوری دیگر باید اندیشید.

 

 

با تشکر از دکتر اوحدی که در این راستا بنده را یاری کردند.